معنی بسنده کردن بسنده کردن((~. کَ دَ)) قانع شدن، خشنود شدن، اکتفا کردن تصویر بسنده کردن فرهنگ فارسی معین
بسنده کردن بسنده کردن بس کردن، تمام کردن، برای مِثال به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری - ۳) فرهنگ فارسی عمید
بسنده کردن بسنده کردن راضی و خشنودشدن. (ناظم الاطباء: بسنده). خرسند بودن: من بمدح و دعا زدستم چنگ گر بسنده کنی بمدح و دعا. فرخی. لغت نامه دهخدا
بسنده کردن بسنده کردن اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن، خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنده کردن بنده کردن رام کردن. مطیع کردن: خیل سخن را رهی و بندۀ من کرد آنکه ز یزدان بعلم و عدل مشار است. ناصرخسرو. ملک آزادی نخواهی یافت جز افنای جان هر دو عالم بندۀ خود کن به استظهار دل. سعدی. گر بنده کنی به لطف آزادی را بهتر که هزار بنده آزاد کنی. علاءالدولۀ سمنانی لغت نامه دهخدا