ذبح کردن. (ناظم الاطباء). کشتن. سربریدن، حیوانی حلال گوشت را: تیغ قهر تو معاذاﷲ، ار آهخته شود بیم باشد که کند شخص بقا را بسمل. طیان. و آن فراخ شاخ را بسمل کنید.... در نظر آن جمع فراخ شاخ را بسمل کردیم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 144) ، تمام. (برهان). کامل. (ناظم الاطباء) : ای عجبی تا بوند ایشان زنده نایدشان مشتری تمام و بسنده. منوچهری. ، سزاوار. (برهان). سزاوار و شایسته. (ناظم الاطباء)، راضی و خشنود: ولیدبن مغیره پیرتر بود ایشان را از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هرکه نخست بدین مزگت آید او راحاکم کنیم تا میان ما داوری کند و به داوری او بسنده باشیم. (ترجمه طبری بلعمی). پس چون مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم بنشست او را این قصه بگفتند و گفتند هر داوری که کنی ما بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم. (ترجمه طبری بلعمی). - بسنده آمدن با کسی، برآمدن با او. مقابله کردن با وی. احساب. (تاج المصادر بیهقی) : چون فتح دانست که باآب بسنده نیاید با آب بساخت. (منتخب قابوسنامه ص 32). - بسنده بودن با کسی، برابر بودن با وی در چیزی. مقابل بودن. برآمدن با کسی: نجاشی... سوگند خورد بخدای و عیسی و انجیل و چلیپا که خاموش نباشم تا خون ابرهه نریزم و پای بر خاک یمن ننهم و سپاه را گرد کرد، خبر به ابرهه شد دانست که با وی بسنده نباشد و آن سپاه حبشه دل با وی دارند و با ملک خویش جنگ نکنند. (ترجمه طبری بلعمی). خالد [مخاعه را] گفت این دشنام که را میدهند؟ گفت مرا، و بدین کار صلح [با مسلمانان] بسنده نیند [پیروان مسیلمه پس از مرگ او] . (ترجمه طبری بلعمی). چون بوجهل سپاه پیغامبر علیه السلام بدید بچشمش اندک آمد، گفت این قدر مردم با مردم من بسنده نباشند. (ترجمه طبری بلعمی). چنین آمد و تو نخواهی چنین بسنده نه ای با جهان آفرین. ابوشکور. تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای. فردوسی. بسنده نباشی تو با لشکرش نه با چارۀ جنگ و با کشورش. فردوسی. تو با او بسنده نباشی بجنگ چو او تیغ هندی بگیرد بچنگ. فردوسی. کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود. (سندبادنامه ص 326). - بسنده داشتن به، قناعت کردن به: چرا بسنده ندارم بنعت زلف و رخت غزل سرایی بحر روان بلفظ دری. سوزنی. ، {{اِسمِ مَصدَر}} اکتفا. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تقصر. (منتهی الارب). اقتصار. (تاج المصادر بیهقی). کفایت. (ترجمان القرآن). اقتصار کردن. (مجمل اللغه). فروایستادن. (مجمل اللغه). قناعت کردن. بس کردن. قانع شدن.
هنگام کشتن بسم اﷲالرحمن الرحیم گفتن: از اینطرف نیز مبارزان به بسمل نمودن اعدا بسمله کرده هر یک از جام ظفر بس مُل ِ گلرنگ نوشیدند. (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 ص 520). و رجوع به بسم اﷲالرحمن الرحیم شود