یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) : نه دستی کین جرس برهم توان زد نه غمخواری که با او دم توان زد. نظامی. سنگ و آهن را مزن برهم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف. مولوی. اِلتطام، تَلاطم، برهم زدن موج. سَلقَمه، برهم زدن دندان. (از منتهی الارب). - پلک برهم زدن، چشم برهم زدن: بچندانکه او پلک برهم زدش شد و بستد و بازپس آمدش. ؟ (از لغت فرس اسدی). - چشم برهم زدن، کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت: بیایند بر کین نوذر بخشم هم اکنون که برهم زنی زود چشم. فردوسی. بر پنبه آتش نشاید فروخت که تا چشم برهم زنی خانه سوخت. سعدی. - دیده برهم زدن، چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است: مرا که دیده بدیدار دوست برکردم حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست. سعدی. - مژه برهم نزدن، دیده برهم ننهادن: هرگه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم. سعدی. -
به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
به هم پیوستن. - دست درهم زدن، دست به دست هم دادن. دست خودرا به دست دیگری اتصال دادن: دست درهم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران. منوچهری