جایی که برنج میروید. مزرعۀ برنج. آنجا که برنج کارند. شالی زار. برنجار. برنجستان: بحکم آنکه برنج زار است آب آن وخیم باشد و ناگوار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142) ، روده ها، اعم از رودۀ انسان یا حیوان. (از برهان). و رجوع به برنداق شود
مخفف برنج زار است که شالی زار باشد. (برهان) (آنندراج) (از هفت قلزم). رجوع به برنج زار و شالی زار شود، تیز. حدید. بران. (یادداشت دهخدا). آلتی تند و تیز و برا: تیغ برنده. (فرهنگ فارسی معین) ، گوارا و هاضم: آب برنده، گوارنده. (از آنندراج). که زود گوارد طعام را. محلل. گوارنده، سخت سرد: آبی برنده. (از یادداشت دهخدا) ، سخت ترش: سرکۀ برنده. (از یادداشت دهخدا) ، محوکننده. زداینده. ساینده. کاهنده، چنانکه اسید و ترش و جز آنها، کاری: ز دارا چو روی زمین پاک شد ترا زهربرّنده تریاک شد. فردوسی. ، پیماینده. طی کننده: یکی دشت پیمای برنده راغ به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ. اسدی
دهی است از دهستان پشتکوه بخش ارد شهرستان شهرکرد. سکنۀ آن 126 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، گردو و انار است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10) ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} هرچه بر آن نشینند چون هودج و کجاوه و پالکی و تخت روان. (یادداشت دهخدا). زین اسب و جهاز شتر. (ناظم الاطباء) :قَرّ، برنشستی است مردان را، و هودج. (منتهی الارب)، مَرکب: اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را برنشست ما نکردی (یزدان) . (نوروزنامه). هست از پی برنشست خاصت امّید خصی شدن نران را. خاقانی. ، اسب: بیامد سوی آخر برنشست یکی تیغ هندی گرفته بدست. فردوسی. به دل گفت کاین برنشست من است کنون کار کردن بدست من است. فردوسی. ، نشستنی. لایق نشستن، مرکوب. رِکْبه. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 521 تن است. آب آن از زاینده رود و محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10) ، سوار اسب کردن: طاهر او را... خلعت داد و برنشاند سوی برادر فرستاد. (تاریخ سیستان). غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سپاهداران اسب سپهسالار خواستند و برنشاندند. (تاریخ بیهقی) ، به مجاز، آماده و مهیای حرکت کردن: رسول را برنشاندند و آوردند. (تاریخ بیهقی ص 290). رسول و خادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376) ، جای دادن. قرار دادن. متمکن ساختن. بر تخت نشاندن. در جای بزرگان نشاندن: به ایوان فرستاده را پیش خواند به تخت گرانمایگان برنشاند. فردوسی. و رجوع به نشاندن شود، نصب کردن سرنیزه را. (ناظم الاطباء) : تَنصیل، برنشاندن تیغ و پیکان و سنان. (تاج المصادر بیهقی) ، درنشاندن. مرصع کردن. ترصیع، چنانکه گوهری یا پولکهای فلزی را بر چوبی یا چرمی یا سنگی و مانند آن. (یادداشت دهخدا) : گر کوکب ترکشْت ریخته شد من دیده بترکشْت برنشانم. عماره