جدول جو
جدول جو

معنی بدمست

بدمست((~. مَ))
کسی که در مستی عربده کشد و شرارت کند، آن که پس از مست شدن هرزه گویی کند
تصویری از بدمست
تصویر بدمست
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بدمست

بدمست

بدمست
کسی که به محض خوردن نوشابۀ الکلی شرارت و عربده کشی کند
بدمست
فرهنگ فارسی عمید

بدمست

بدمست
معربد و کسی که در هنگام مستی هرزه گویی کند و سرکشی نماید و شهوت پرستی کند. (ناظم الاطباء) :
لب می رنگش بی چاشنیی مست کن است
چشم بدمستش بی عربده مردم فکن است.
سیدحسن غزنوی.
کسی را که بدمست باشد قفاش
چنان کن بسیلی که نیلی بود
که پیران هشیار، خوش گفته اند
که درمان بدمست سیلی بود.
انوری.
وآن برآشفتنش چو بدمستان
دعوی انگیختن بهر دستان.
نظامی.
چو بدمستان به لشکرگه درافتاد
وزو لشکر بیکدیگر برافتاد.
نظامی.
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود.
حافظ.
وقت آن آمد که این معشوق بدمست از نخست
پای در صفرا نهد چون دست در حمرا زند.
فضل بن یحیی هروی (از یادداشت مؤلف) ، زبون. (ناظم الاطباء). عاجز. درمانده. فرومانده:
که آوارۀ بدنشان رستم است
که از روزشادیش بهره کم است.
فردوسی.
هر که ریزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
ناصرخسرو.
و رجوع به نشان شود
لغت نامه دهخدا

بد مست

بد مست
کسی که در مستی عربده کشد و شرارت نماید کسی که پس از مست شدن هرزه گویی و شهوت پرستی نماید
فرهنگ لغت هوشیار

بدمستی

بدمستی
عربده و هرزه گویی و بدخویی هنگام مستی و شهوت پرستی. (ناظم الاطباء) :
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو.
مولوی.
بیا در زمرۀ رندان به بی باکی و می درکش
که بدمستی نمی داند بجز فریاد عود آنجا.
عرفی.
- بدمستی کردن، عربده جویی و بدخویی و هرزگویی کردن در هنگام مستی:
من می خورم و تو می کنی بدمستی.
(منسوب به خیام).
ترکی مست به اندرون دستور آمد و مردم از او متفرق شدند و بدمستی می کرد. (مزارات کرمان ص 15)
لغت نامه دهخدا