بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مِثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمْتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمۀ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). ، صفت سرمایه ای است که سود میدهد: سرمایۀ من دربانک بارآور است و پنج درصد سود میدهد، حامله. باردار: گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی. منوچهری
عمل کردن، به کار بردن، برای مِثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)