جدول جو
جدول جو

معنی بار

بار
اجازه، رخصت، اجازه حضور نزد شاه یا امیر، دفعه، مرتبه
تصویری از بار
تصویر بار
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بار

بار

بار
هر چیزی که روی دوش خود و یا چهار پا یا گاری یا اتومبیل حمل کنند
بار
فرهنگ لغت هوشیار

بار

بار
آنچه به وسیلۀ انسان، حیوان، وسیلۀ نقلیه یا چیز دیگر حمل می شود، بچه ای که در شکم مادر است، جنین، میوه، بَر،
مفهوم، معنی مثلاً بارِ عاطفی سخن، کنایه از وظیفه، مسئولیت مثلاً بار زیادی بر دوشش بود،
مس و سایر فلزات که با سیم و زر مخلوط کنند، در کشاورزی کود،
در پزشکی جِرمی که در اثر اختلال دستگاه گوارش بر روی زبان پیدا می شود
بسیار خیّر، نیکوکار، صالح
دفعه، مرتبه، کرت مثلاً یک بار، دو بار، سه بار
بزرگ، جلیل، بارفعت مثلاً باراله، بارخدا، بارپروردگار، ایزدبار، خالق بار، ذوالجلال بار، بارخدا
ساحل، کنار، جای انبوهی و بسیاری ِ چیزی مثلاً جویبار، دریابار، رودبار، زنگبار، هندوبار
اجازۀ ورود به حضور پادشاه
بارنده، ریزنده، پسوند متصل به واژه به معنای پاشنده مثلاً آتشبار، اشک بار، خون بار، گهربار، مُشک بار، مروارید بار
واحد اندازه گیری فشار جو، تقریباً برابر با فشار یک اتمسفر
محلی مانند رستوران که در آنجا نوشابه های الکلی عرضه می شود، پیشخوانی در هتل، رستوران و مانندِ آنکه برای عرضۀ نوشابه های الکلی به کار می رود، قفسۀ مخصوص نگهداری مشروبات الکلی
بار آوردن: میوه آوردن درخت، پرورش دادن فرزند، تربیت کردن، میوه دادن، ثمر دادن، برای مِثال برانداز بیخی که خار آورد / درختی بپرور که بار آورد (سعدی۱ - ۹۷)
بار بردن: بردن بار از جایی به جای دیگر، به پشت کشیدن بار
بار بستن: بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها، کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مِثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
بار خاطر: آنکه موجب زحمت و اندوه هم صحبت و هم نشین خود بشود
بار دادن: میوه دادن درخت، بر دادن، گل دادن گیاه، در کشاورزی کود دادن به زمین
بار دل: کنایه از غم، غصه، اندوه، اندیشۀ روزگار
بار و بندیل: اسباب و اثاث و خرده ریز که کسی با خود از جایی به جای دیگر می برد
بار و بنه: اسباب و اثاث و لوازم زندگی که به جایی حمل کنند، برای مِثال که ما ماندگانیم و هم گرسنه / نه توشه ست ما را نه بار و بنه (فردوسی - ۸/۷۶)
زیر بار رفتن: باری بر دوش گرفتن، کنایه از عهده دار شدن کاری یا پذیرفتن امری بر خلاف میل
بار خواستن: اجازۀ حضور خواستن، اذن ورود خواستن، اجازۀ ورود به بارگاه پادشاه خواستن
بار دادن: اجازۀ حضور دادن، اذن ورود دادن
بار یافتن: اجازۀ ورود به بارگاه شاه یافتن، به حضور پادشاه رسیدن
بار عام: اجازۀ ورود همگان به بارگاه شاه
بار
فرهنگ فارسی عمید

بار

بار
آن چه که بر دوش انسان یا پشت چهارپا حمل شود، جرمی که در اثر اختلال دستگاه گوارش بر روی زبان پیدا شود، میوه درخت، بر، مترادف کار، سنگینی، گناه، بچه ای که در شکم مادر است، ثروت، تمول، مشقت، رنج
بار
فرهنگ فارسی معین

بار

بار
به صورت پسوند در آخر برخی واژه ها معنای ساحل، کنار و انبوهی می دهد مانند، جویبار، زنگبار
بار
فرهنگ فارسی معین