جدول جو
جدول جو

معنی باب

باب
درخور، شایسته، لایق، مرسوم، معمول، طبع مطابق طبع، دندان هر چیز موافق با ذوق، غذای مطابق سلیقه
تصویری از باب
تصویر باب
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با باب

باب

باب
درخور، شایسته مثلاً باب روز، رایج، برای مِثال به بازاری که دلال است دلدار / متاع ناله هم باب است بسیار (زلالی)
موضوع، باره، مورد مثلاً در این باب، مفرد اَبواب، در، دروازه
قسمتی از یک کتاب که دارای استقلال نسبی باشد، فصل،
در علم جغرافیا بُغاز
پدر، برای مِثال به گیتی نه فرزند مانَد نه باب / تو بر سوک باب ایچ گونه متاب (فردوسی۲ - ۱۵۶۴)
واحد اندازه گیری طول، تقریباً برابر با ۶ گز،
باب دندان: کنایه از چیزی که مطابق میل و پسند کسی باشد
باب طبع: موافق میل، به دلخواه
باب
فرهنگ فارسی عمید

باب

باب
در، دروازه، بخشی از کتاب، تنگه میان دو خشکی، واحدی برای شمارش خانه و مغازه، قسم، گونه، باره، خصوص، در باب فلانی، بارگاه سلطان
باب
فرهنگ فارسی معین

باب

باب
به عربی در خانه را گویند، (برهان)، در تازی در خانه را گویند، (هفت قلزم)، در، (صراح اللغه) (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی نسخۀ خطی مؤلف ص 24) (شرفنامۀ منیری)، در عربی دروازه باشد، (غیاث) (آنندراج)، ج، ابواب، ابوبه، (صراح اللغه)، ج، ابواب، بیبان، ابوبه، و جمع اخیر نادرست، (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : الجاعل لکل اجل کتاباً و لکل عمل باباً، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298)، مابین الباب والدار نزاع بنشود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408)،
چند گریزی ز حواصل درین
قبۀ بی روزن و باب ای غراب،
ناصرخسرو،
حرمت تو سخت بزرگست از آنک
در تو دعا را بگشایند باب،
ناصرخسرو،
وز بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا،
ناصرخسرو،
این در بسته تو بگشای که بابیست عظیم،
(مجالس سعدی)،
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب ازین بابی،
سعدی،
ابروی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی،
سعدی (ترجیعات)،
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم، مکن محروم ازین بابم،
سعدی (بدایع)
در نزد پزشکان باب اطلاق می شود بر اولین رگی که میروید از مقعر کبد برای جذب غذا بسوی خود و آن رگیست بزرگ که هر یک از طرفین آن به شعبه های بسیار منشعب می شود چنانکه در بحرالجواهر مسطور است، نام رگی است که از جانب مقعر جگر رسته است، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، رجوع به طالع من الکبد شود، نام عرقی ساکن که جانب مقعر کبد رسته است و نفع اکثری او جذب غذا به کبد باشد، (قانون ابوعلی)، هو اول عرق ینبت من مقعر الکبد، لجذب الغذاء الیه و هو عرق کبیر ینشعب کل واحد من طرفیه الی شعب کثیره، فمایکون متصله بالکبد یتصغر شعبهاو یتضایق جداً لکثره الانشعاب الواقع فیه حتی لایخلو شی ٔ من الاجزاء المحسوسه للکبد عن شعبه منه فینفذ لطیف الکیموس بتلک الشعب الی جمیع الکبد و یصیر کله ملاقیاً لکلها و ینهضم و یستحیل الی الاخلاط الاربعه، (بحر الجواهر)
از اعلام مردان عربست
لغت نامه دهخدا

باب

باب
نام دهی است از بخارا و آنرا بابه نیز گفته اند، (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا

باب

باب
فرقۀ سبعیه از باب، علی بن ابیطالب علیه السلام را خواهند و از ابواب گروه دعوت کنندگان سوی کیش خود را مقصوددارند
لغت نامه دهخدا

باب

باب
بابا، پدر، اَب، والد، مقابل مام، مادر، که بعربی والد گویند و به این معنی بلغت زند و پازند با بای فارسی باشد، حکیم سنائی گفته:
هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب دان و تازی اَب،
(از جهانگیری)،
بفتح اول به الف کشیده و سکون موحده تحتانی بمعنی پدر باشد و در لغت زند و پازند بمعنی اول (پدر) بجای موحدۀ تحتانی آخر بای پارسی آمده، (هفت قلزم)، مؤلف آنندراج آرد: بمعنی پدر آمده است، خاقانی گفته:
مرا گریز ز خانه بخانقاه بود
چو کودکی که بمادر گریزد از بر باب،
خواجه جمال الدین سلمان در مرثیۀ امام حسین علیه السلام آرد:
در حق باب شما آمد علی بابها
هر کجا فصلی درین بابست در باب شما،
باب بزرگوارت، اجداد نامدارت
دانسته اند بر خود انفاس من همایون،
لغت نامه دهخدا

باب

باب
رایج، رسم، متعارف، متداول، مد، مرسوم، معمول، در، دروازه، بارگاه، سرا
متضاد: کلبه، دریچه، پنجره، بخش، فصل، مدخل، اب، بابا، پدر
متضاد: مام، مادر، ام، خاص، مخصوص، ویژه، باره، خصوص، فقره، مورد، بغاز، تنگه 01 درخور،
فرهنگ واژه مترادف متضاد