جدول جو
جدول جو

معنی آشوبیدن

آشوبیدن((دَ))
آشفته کردن، آشفته و متغیر شدن، خشمگین شدن، فتنه بر پا کردن
تصویری از آشوبیدن
تصویر آشوبیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با آشوبیدن

آشوبیدن

آشوبیدن
آشفته کردن آشوفتن، یاآشوبیدن مغز پریشان ساختن حواس، منقلب شدن متغیر شدن، خشمگین شدن غضبناک گردیدن، شور و غوغا کردن، فتنه انگیختن فساد برپا کردن تفتین
فرهنگ لغت هوشیار

آشوبیدن

آشوبیدن
آشفتنبرای مثال که چندانی که بیش آشوبی این دیگ / نیابی لقمه ای بی زهر و بی ریگ (عطار۴ - ۳۲۱)
آشوبیدن
فرهنگ فارسی عمید

آشوبیدن

آشوبیدن
آشفتن. آشفته کردن، منقلب و متغیر شدن:
بایران رسد زین بدی آگهی
برآشوبد این روزگار بهی.
فردوسی.
، خشمگین و آشفته شدن:
1خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری
یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری.
منوچهری.
بغرّد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش.
ناصرخسرو.
، شور و غوغا کردن، تفتین. افساد.
- آشوبیدن مغز، پریشان کردن حواس:
پیل مستم مغزم از آهن بیاشوبند از آنک
گر بیاسایم دمی هندوستان یاد آورم.
خاقانی.
- بهم برآشوبیدن، بهم ریختن در ستیز و آویز:
برآشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

آشوریدن

آشوریدن
شورانیدن، درهم کردن، برهم زدن، زیر و رو کردن، درهم ریختن، آمیختن، سرشتن، آشوردن، آشُردن، فاشورانیدن
آشوریدن
فرهنگ فارسی عمید

کشوبیدن

کشوبیدن
کشوفتن. کشفتن:
مصاف دشمن بدر دیدۀ حاسد بدوز
حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان.
مسعودسعد.
رجوع به کشوفتن و کشفتن شود
لغت نامه دهخدا