جدول جو
جدول جو

معنی آباد

آباد
معمور، دایر، مزروع، کاشته، پر، سرشار، سالم، منظم، سامان، شادمان، خرم، مرفه
تصویری از آباد
تصویر آباد
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با آباد

آباد

آباد
جمع اَبد، با رونق، جائی که آب و گیاه دارد معمور دایر برپا مقابل ویران خراب: قریه آباد کشورآباد، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی: خزانه آباد، سالم تن درست، بسامان منظم، مرفه در رفاه، آبادی معموره مقابل ویرانه خرابه: (به آباد و ویرانه جایی نماند) (فردوسی)، آفرین، احسنت، مرحباخ زه، آباد بر آن شاه، بصورت پسوند در آخر نامها مکان در آید بمعنی بنا شدهء... معمور . . .: علی آباد حسن آباد جعفر آباد. یا آباد بودن، معمور بودن دایر بودن بر پا بودن مقابل ویران بودن خراب بودن، مزروع بودن کاشته بودن، پر بودن ممتلی بودن: (... گنجش آباد باد) (فردوسی)، سالم بودن تن درست بودن، 5 بسامان بودن منظم بودن، مرفه بودن در رفاه بودن جمع ابد جاوید بودنها
فرهنگ لغت هوشیار

آباد

آباد
ویژگی جایی که مردم در آن زندگی می کنند، برای مِثال مانند تو آدمی در آباد و خراب / باشد که در آیینه توان دید و در آب (سعدی۲ - ۷۱۵)
ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است، خُرم، برای مِثال بدو گفت کای خواجۀ سالخَورد / چنین جای آباد ویران که کرد؟ (فردوسی - ۶/۴۴۸)
جمعِ واژۀ اَبَد، همیشه ها
کنایه از دایر، برقرار، برای مِثال بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست / بنای کفر خراب و بنای دین آباد (فرخی - ۳۴)
در دنبالۀ نام ده و شهر می آید و بیشتر مرکب با نام بنا کننده یا آبادکنندۀ آن ده یا شهر است مثلاً حسن آباد، فیروزآباد،
کنایه از شاداب، آکنده، غنی، پُر، برای مِثال همیدون سپهدار او شاد باد / دلش روشن و گنجش آباد باد (فردوسی - ۶/۱۳۶) سالم، تندرست، برای مِثال تو را ای برادر تن آباد باد / دل شاه ایران به تو شاد باد (فردوسی - ۸/۴۲۰)
آباد
فرهنگ فارسی عمید

آباد

آباد
نام شهری کوچک بر ساحل یمین نهر ناری در بلوچستان، نام قصبۀ کوچکی در سند یعنی درشمال غربی هندوستان، نام ناحیتی در ناحیۀ سبلان کوه نزدیک ارجاق و پیشکین، (نزههالقلوب)
لغت نامه دهخدا

آباد

آباد
از پهلوی آپاتان، شاید مرکب از آو + پاته، عامر. عامره. معمور. معموره. مزروع. آبادان. مسکون. مقابل ویران و ویرانه و بائر و خراب و یباب:
ز توران زمین تا بسقلاب و روم
ندیدند یک مرز آباد و بوم.
فردوسی.
یکایک همه نام وکین توختیم
همه شهر آباد را سوختیم.
فردوسی.
مرا پادشاهی ّ آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست.
فردوسی.
زمینی که آباد هرگز نبود
بر او بر ندیدند کشت و درود.
فردوسی.
به گودرز فرمود پس شهریار
که رفتی کمربستۀ کارزار
نگر تا نَیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست.
فردوسی.
به آباد و ویرانه جایی نماند
که منشور تیغ مرا برنخواند.
فردوسی.
هر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود وویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامد برنج.
فردوسی.
هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
فردوسی.
تو دانی که من جان فرزند خویش
برو بوم آباد وپیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
فردوسی.
تو ازبهرت آن کو شُد آباد داشت
بدیگر کس آباد باید گذاشت.
اسدی.
، تندرست. سالم. بی گزند:
ترا ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران بتو شاد باد.
فردوسی.
تن شاه محمود آباد باد
سرش سبز بادا دلش شاد باد.
فردوسی.
اگر کشور آباد داری بداد
بمانی تو آباد و از داد شاد.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت کآباد باد
شما را تن و دل پر از دادباد.
فردوسی.
نه کیخسرو آباد ماند نه تخت
بایران نه بوم و نه شاخ درخت.
فردوسی.
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت.
فردوسی.
مرا گفت بگیر این و بزی خرّم و دلشاد
اگر تَنْت خرابست بدین آب کن آباد.
کسائی.
جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزا
تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه.
فرخی.
خانه آباد و خانه آبادان، دعا و آفرینی است.
، مرفّه. بساز. بسامان. منظم. مرتب. آراسته. منتسق. توانگر. پُرمایه. تمام سلاح. روا. مجری. برونق:
سوی هفت خوان رو بتوران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد.
فردوسی.
چو آمَدْش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را در گشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز گشواد را.
فردوسی.
همه دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیروی دست.
فردوسی.
همیدون سپهدار او شادباد
دلش روشن و گنجش آباد باد.
فردوسی.
بدو (بدبیر) باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه.
فردوسی.
جهان را چو آباد داری بداد
بود گنجت آباد و بخت از تو شاد.
فردوسی.
ازاین گنج آباد و این خواسته
وزین تازی اسبان آراسته.
فردوسی.
بهر کار با هر کسی داد کرد
سپه را درم داد و آباد کرد.
فردوسی.
ز چیزی که دید اندر آن رزمگاه
ببخشید پاک آن همه بر سپاه
وزآنجایگه رفت ببْهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ.
فردوسی.
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دودۀ خویش پرباد کرد.
فردوسی.
سپه را همه زال آباد کرد
دل سرفرازان بدان شادکرد.
فردوسی.
گزیده پس اندرْش فرهاد بود
کز او لشکر خسرو آباد بود.
فردوسی.
ای بتو آباد عدل عمّر خطاب
وی بتو برپای عِلم حیدر کرار.
فرخی.
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای مرا از فروش و اوانی.
فرخی.
آنجا سپاهی جمع کرد از زمین داور و بسلاح آباد کردشان و بفرستاد. (تاریخ سیستان)، خوش و خوب:
سوی هفت خوان رو بتوران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد.
فردوسی.
اکنون بیا شاد آمدی خندان و آباد آمدی
چون سرو آزاد آمدی میگو بزیر لب صلا.
مولوی.
، آباد شدن، سیر شدن: بچه ها با آن کاسه آش آباد شدند، آهل. مأهول. بسیارمردم:
وز آنجایگه لشکر اندرکشید (رستم)
بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود و از مردم آباد بود.
فردوسی.
، مدر و حضر، مقابل وبر و بدو:
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید بدل بَرْش یاد.
فردوسی.
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر.
فردوسی.
همه خانه از بیم بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای.
فردوسی.
و آباد، در آخر اسامی قری و قصبات و شهرها آید در ایران و عراق عرب و هندوستان و افغانستان و ترکستان و آسیای صغیر فال نیک را، یا بیان بانی را و در این حال معنی آبادکرده وآبادشده و معموره دهد، چون: اﷲآباد، خرس آباد، خرّم آباد، شاه آباد، شاه جهان آباد، عشرت آباد، عشق آباد، ماه آباد. گاهی بمجاز و استعاره غم آباد و محنت آباد و خراب آباد گویند و از آن، این جهان را خواهند:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم.
حافظ.
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
حافظ.
و ناکجاآباد، صُقْع واجب. (سهروردی).
،
{{اِسم}} آفرین. احسنت. مرحبا. زه. ویران مباد. شاد باش. خرّم باش. دیر زی:
آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم حوذ زده سیم سماعیل.
منجیک (از فرهنگ اسدی، خطی).
ویران شده دلها بمی آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رزآباد.
ابوالمظفر جخج (کذا) (ازفرهنگ اسدی).
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت آباد مان.
فردوسی.
قول تو چو بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش.
ناصرخسرو.
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آبادبر آن شهرکه دارد چو تو داور.
معزی.
آباد بر آن بارۀ میمون همایون
خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل.
عبدالواسع جبلی.
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد.
مجیر بیلقانی.
آباد بر آنکه جای عشرت
در حضرت پادشاه دارد.
مجیر بیلقانی.
که آباد بر چون تو شاه دلیر.
نظامی.
در جلوۀ آن عروس دلشاد
آباد بر آنکه گوید آباد.
نظامی.
دل من جای خرابست و در او گنج غمت
باد آباد بر این گنج و بر این ویرانی.
نجیب الدین جرفاذقانی.
روز از پی شادی شرابست
آباد بر آنکه او خرابست.
مغربی.
،
{{اِسمِ خاص}} خانه کعبه:
فرستاد پس کردگار از بهشت
بدست سروش خجسته سرشت
ز یاقوت یک پارۀ لعل فام
درخشان بدان خان آباد نام
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگه خاطرآرای کرد.
اسدی.
، نام اوّلین پیغمبر از پیغمبران عجم. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا

آباد

آباد
برپا، دایر، معمور، پررونق، پیشرفته، توسعه یافته، مترقی، تندرست، سالم، بسامان، منظم، غنی، مرفه
متضاد: خراب، متروک، ویران، بی رونق، عقب مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

آباد

آباد
اگر کسی خویشتن را به خواب، در جایگاهی آبادان مقیم بیند دلیل کند که خیر و منفعت یابد، به قدر آبادانی که دیده بود و اگر به خلاف بیند، دلیل بر شر و فساد و مضرت وی کند. جابر مغربی
چنان چه در خواب ببینیم که مشغول آباد کردن جائی هستیم ویا به بنای ساختمانی مشغولیم، دو صورت دارد. اگر آن جا که در خواب دیده ایم در اصل آباد و ساخته شده و معمور است که خواب ما گویای بیهودگی کار ما است و خواب ما می گوید عملی کاملا بی ثمر انجام می دهیم و اگر آن جا بایر و ویرانه است و ما آن را آباد کنیم نشان خیر و صلاح و نیک فرجامی است. اگر زمینی را که احساس می کنید به خودتان تعلق دارد می سازید و آباد می کنید، بخصوص اگر در آن کشت می نمائید خواب از عشق و ازدواج نزدیک با شما سخن می گوید. چنان چه ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده باشید در زمینه حرفه و شغل خود کاری مستقل از امور دیگر انجام می دهید که سود بخش است - منوچهر مطیعی تهرانی
اگر خود را در ده یا روستا یا شهرستانی آباد ببینید امنیت و آرامش می یابید. چنان چه بیننده خواب ببیند که در دهی گم شده نشانه شرو فساد و بدی است. واگر بیند که زمینی خراب از خود آبادان می کرد، چون سرا و دکان و مانند این، دلیل کند که خیر و فایده این جهان یابد و اگر بیند که جایگاه آبادان بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که به اهل آن جایگاه، بلا و مصیبت رسد. نفایس الفنون
دیدن آبادانی به خواب بر چهار وجه بود اول: بر صلاح کارهای این جهانی. دوم: خیر و منفعت. سوم: بر داد و کامرانی. چهارم: بر گشایش کارهای بسته.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

آزاد

آزاد
فارغ، آسوده، رها شده از تعلقات دنیوی، رها شده از گرفتاری، رها از چیزی آزاردهنده، درختی جنگلی و بلند
آزاد
فرهنگ نامهای ایرانی