جدول جو
جدول جو

معنی انگشت نشان

انگشت نشان((~. نِ))
مشهور، شناخته شده
تصویری از انگشت نشان
تصویر انگشت نشان
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با انگشت نشان

انگشت نشان

انگشت نشان
اَنگُشت نَما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، اَنگِشت کَش، مُشارٌ بِالبَنان، تابلُو، شُهرِه
انگشت نشان
فرهنگ فارسی عمید

انگشت نهادن

انگشت نهادن
انگشت نهادن بر... انتخاب کردن آن انگشت گذاشتن، اعتراض کردن بر... ایراد گرفتن بر
فرهنگ لغت هوشیار

انگشت نهادن

انگشت نهادن
کنایه از اعتراض کردن و عیب گرفتن. (برهان قاطع). اعتراض کردن بر قول کسی. نابود انگاشتن. عیب گرفتن. دخل و اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). خرده گرفتن. آهو گرفتن. عیب آوردن. (از مجموعۀ مترادفات ص 253).
لغت نامه دهخدا

انگشت نما

انگشت نما
هر چیز مشهور و معروف و آشکار و نمودار، مشهور به بدی
انگشت نما
فرهنگ لغت هوشیار

انگشت نما

انگشت نما
کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، اَنگِشت کَش، اَنگُشت نِشان، مُشارٌ بِالبَنان، تابلُو، شُهرِه
انگشت نما
فرهنگ فارسی عمید

انگشت نما

انگشت نما
هر چیز آشکار و نمودار. نموده شدۀ به انگشت. و هر چیز مشهور و معروف به خصوص در بدی. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که بخوبی یا بدی مشهور خلق شود و او را بیکدیگر نمایند. (انجمن آرا). مشارالیه بالبنان. (آنندراج). کامل و اشهر و رسوا. (غیاث اللغات). مشار با لبنان. عَلَم. مشتهر. مشهور ببدی. (یادداشت مؤلف) :
بر عارض لاله رنگ آن سرو روان
آن نیست نشان آبله گشته عیان
در شهر بخوبی شده انگشت نما
زآسیب اشاره بر رخش مانده نشان.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی.
سوزنی.
و در معارف و حقایق انگشت نمابود.
(تذکرهالاولیاء ج 2 ص 337).
انگشت نمای خلق بودم
مانند هلال از آن مه تام.
سعدی.
انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست.
سعدی.
سر انگشت تحیر بگزد عقل بدندان
چون تأمل کند آن صورت انگشت نما را.
سعدی.
نه من انگشت نمایم بهواداری کویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت.
سعدی.
ای که انگشت نمایی بکرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است.
حافظ.
آن روز که مه شدی نمیدانستی
کانگشت نمای عالمی خواهی شد.
(از انجمن آرا).
- انگشت نما گشتن، مشهور شدن:
بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
صائب (ازآنندراج).
بگذر از نام که تا گل نکند رسوایی
حاتم انگشت نما گشت که نامی دارد.
سالک یزدی (از آنندراج).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا