معنی انقاض - فرهنگ فارسی معین
معنی انقاض
- انقاض((اِ))
- سنگینی بار بر پشت، گرانبار ساختن، استخوان را در هم شکستن، باز کردن ریسمان
تصویر انقاض
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با انقاض
انقاض
- انقاض
- زبان بکام چسبیده بانگ برزدن ستور را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
انقاض
- انقاض
- جَمعِ واژۀ نِقض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). رجوع به نقض شود
لغت نامه دهخدا
انتقاض
- انتقاض
- پیمان شکنی، پیچ و تاب گرفتن از ریسمان شکستن گسیختن (تاب رسن پیمان و جز آن)، تباه شدن، پیمان شکنی پیمان گسلی، جمع انتقاضات
فرهنگ لغت هوشیار
انقضاض
- انقضاض
- ریزش در ساختمان، فرود: در ستارگان، کوس بستن فرود آمدن، تاختن، افتادن بسرعت (بناو غیره)، رفتن ستاره سقوط سریع ستاره، جمع انقضاضات
فرهنگ لغت هوشیار
انقضا
- انقضا
- گذشتن، به سر آمدن، سپری شدن، نابود گردیدن، سپری شدگی، نابودی، سچش، نابود گشتن
فرهنگ لغت هوشیار