معنی استلحاق - فرهنگ فارسی معین
معنی استلحاق
- استلحاق((اِ تِ))
- فراخواندن کسانی را برای به هم آمدن، درخواست ملحق گردیدن، دعوی کردن که فرزند از آن من است، به خود نسبت دادن
تصویر استلحاق
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با استلحاق
استلحاق
- استلحاق
- فراخوانی برای یگانگی فراخواندن کسانی را برای بهم آمدن در خواست ملحق گردیدن بهم کردن، دعوی کردن که فرزند از آن من است بخود نسبت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
استحلاق
- استحلاق
- استحلاق اتان یا مراءه، نه سیر شدن از آرامش نه بارور شدن. (از منتهی الارب) ، استسلام. انقیاد. منقاد شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
استفحال
- استفحال
- گشتن جویی گشتن خواهی (گشن فحل نرینه ای که آماده برای جهیدن بر مادینه است)، خرمانرینگی جهیدن بر مادینه دو پایه است و نرینه و مادینه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
استغلاق
- استغلاق
- پیچیده سخنی سربسته گویی، آزاد نبودن در خرید و فروش
فرهنگ لغت هوشیار
استلزام
- استلزام
- بایستگی ناگزیری، چسبیدگی، همراه داشتن همراه گرفتن همراه داشتن، لزوم وجوب ضرورت لازم شدگی بهم چسبیدگی، جمع استلزامات. یا استلزام عقلی
فرهنگ لغت هوشیار