دست یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چیره شدن بر چیزی. (منتهی الارب). استیلاء. مستولی گردیدن. (منتهی الارب). غالب شدن: استحوذ علیهم الشیطان فانساهم ذکراﷲ اولئک حزب الشیطان الا ان ّ حزب الشیطان هم الخاسرون. (قرآن 19/58)
پیوسته بند شدن و کاهلی کردن. (منتهی الارب) ، خوار داشتن. (منتهی الارب). سبکداشت. اهانت. تهکم. تهاون. استهانت. (مجمل اللغه) (زوزنی). استحقار: نیکوئی بزرگتر از استخفاف باشد. (تاریخ بیهقی ص 59) .بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. (تاریخ بیهقی ص 59). پس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده ببخارا آمد. (تاریخ بیهقی ص 204). چون گفت: چاکر احمدم صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد، بهیچ حال بنده به درگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی ص 159). بوسهل زوزنی او را [حسنک] بعلی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید. (تاریخ بیهقی ص 177). این مقدار شنیده ام [عبدوس] که یک روز بسرای حسنک شده بود [بوسهل] بروزگار وزارتش پیاده و بدراعۀ پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی ص 178). علی رایض حسنک را ببند می برد و استخفاف میکرد. (تاریخ بیهقی ص 177). با خود گفتم [احمد بن ابی دواد] این چنین مرداری نیم کافری [افشین] بر من چنین استخفاف میکند. (تاریخ بیهقی ص 172). من [احمد بن ابی دواد] با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ [افشین] چنین استخفاف کشی. (تاریخ بیهقی ص 172). این از جای نجنبید [افشین] و استخفافی بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی ص 172). بخشم و استخفاف گفت [افشین] که نبخشیدم و نبخشم. (تاریخ بیهقی ص 172). هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی. (قصص الانبیاء ص 168). بدیگر ناصحان استخفاف روا داشت. (کلیله و دمنه). خصمان قاضی ابوالعلا را به استخفاف از بارگاه خویش براند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). بفرمود تا کسان خوارزمشاه را از ابیورد به استخفاف بیرون کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130)، سبک شدن. (زوزنی). سبکی. (غیاث)، داشتن کسی رابر جهل و سبکی و از صواب بازداشتن. (منتهی الارب). - استخفاف کردن، سبک و خوار داشتن. اهانت: مذهب زندقه داشتی و بر مسلمانی عظیم استخفاف کردی. (مجمل التواریخ و القصص)