معنی استحداث - فرهنگ فارسی معین
معنی استحداث
- استحداث((اِ تِ))
- تازه پیدا کردن، نوآوردن، مفرد استحداثات
تصویر استحداث
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با استحداث
استحداث
- استحداث
- نو گرفتن. (تفلیسی). نو آوردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). نو یافتن. (منتهی الارب). نو کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نو پیدا کردن. (وطواط)
لغت نامه دهخدا
استحداد
- استحداد
- رمگان تراشیدن (رمگان موی زهار) تیزکردن خشم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
استحداد
- استحداد
- تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تیز کردن، چنانکه کارد را: استحداد شفره، تیز کردن نشکرده.
لغت نامه دهخدا
استحثاث
- استحثاث
- برافژولیدن بر. (از منتهی الارب). برانگیختن بر کاری. (حبیش تفلیسی). حث. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
استبداد
- استبداد
- بخودی خود کار کردن، به خودی خود به کاری قیام کردن، خودکامگی، خود سری، خیره رائی
فرهنگ لغت هوشیار