جدول جو
جدول جو

معنی استحالت

استحالت((اِ تِ لَ))
دگر گشتن، دگرگون شدن، دگرگونی، استحاله
تصویری از استحالت
تصویر استحالت
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با استحالت

استحالت

استحالت
گشتن دگرگون شدن، دگرگونی، محال شمردن ناروا داشتن
استحالت
فرهنگ لغت هوشیار

استقالت

استقالت
بخشایش خواستن، ستردن، برهمزدن، برانداختن، دست کشیدن از کار فسخ بیع را خواستار شدن پایان گرفتن معامله را خواستن، خواستار عفو و بخشایش شدن
فرهنگ لغت هوشیار

استمالت

استمالت
دلجویی، گوشمالی، نوازش، دل بردن، پیمایش پیمودن به دست یا به گز کسی را بسخن خویش بسوی خود خواندن دلجویی کردن دل گرم کردن کسی را، نرمی کردن، دلجویی نوازش، مایل شدن میل کردن بسویی، بمعنی گوشمالی گرفته شده: (هستم از استمالت دوران چون شتر مرغ عاجز و حیران) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار

استطالت

استطالت
دراز شدن دراز گشیدن، فزونی کردن، گردنکشی کردن تکبر کردن، گردن کشی گردن فرازی
فرهنگ لغت هوشیار

استحاله

استحاله
از حالی به حالی شدن، برگشتن از حالی به حالی، دگرگون شدن، محال و غیرممکن بودن
استحاله
فرهنگ فارسی عمید

استقالت

استقالت
فسخ بیع را خواستار شدن، پایان گرفتن معامله را خواستن، خواستار عفو و بخشایش شدن
استقالت
فرهنگ فارسی معین