معنی ازمان - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با ازمان
ازمان
- ازمان
- زَمَن ها، عصرها، روزگارها، وقت ها، هنگام ها، جمعِ واژۀ زَمَن
فرهنگ فارسی عمید
ازمان
- ازمان
- جَمعِ واژۀ زَمَن. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ زمان. (دهار). روزگارها. وقتها. (غیاث). اوقات قلیل یا کثیر. (منتهی الارب) :
ذکر آن اریاح سرد زمهریر
اندر آن ایام و ازمان عسیر.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
ادمان
- ادمان
- جمع ادم، گند مگونان پیوسته و همواره و دایم کاری را کردن، یا ادمان خمر. پیوسته شراب نوشیدن مداومت در شراب خوارگی دایم الخمر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
ازماع
- ازماع
- آهنگ کردن، خواستن و انجام دادن، جابه جا روییدن، دل بر کار نهادن عزم بر کاری کردن، قصد کردن دل بر کاری نهادن، آهنگ کردن، ثابت عزم بودن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار