خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن. (آنندراج). افتادگی کردن و متواضع بودن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : ز مادر هم از تخم ضحاک بود سرسر کشان پیش او خاک بود. فردوسی
مقابل کج بودن و خم بودن. مستقیم بودن. استقامت داشتن: از کجی افتی به کم و کاستی از همه غم رستی اگر راستی. نظامی. ، مساوی بودن، برابر بودن: ازجعفر صادق (ع) روایت کرده اند که: ’سواء لمن خالف هذاالامر صلی ام زنا’ یعنی راست است که هرکه خلاف امامت بکند آنکه نماز کند و آنکه زنا کند. (کتاب النقض ص 261) ، مقابل چپ بودن: تیامن و تیاسر. راست بودن و چپ بودن از قبله و آفتاب. و رجوع به راست شود، درست بودن. صادق بودن. حقیقت داشتن. مقابل دروغ بودن: طلبت چون درست باشد و راست خود باول قدم مراد تراست. اوحدی. راست باش و پاک باهم میهنان از مرد و زن کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است. ملک الشعراء بهار. ، بر صواب بودن: اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست ناید خود از شکسته دل اندیشۀ درست. کمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به راست شود، درستکار و بی آزار بودن. پاکدامن بودن: کور و کر گر نئی ز چاه مترس راست باش و زمیر وشاه مترس. اوحدی
یا رخت بربردن. سفر کردن. عزیمت کردن. حرکت کردن. بیرون شدن از جایی. کوچ کردن. راهی شدن. رفتن: من آنگاه سوگند این سان خورم کزاین شهر من رخت برتر برم. ابوشکور بلخی. اگر منزلی رخت از آن سو بریم از آن سوی منزل دگر نگذریم. نظامی. چو رخت از بر کوه برد آفتاب سر شاه شاهان درآمد به خواب. نظامی. جز ایشان را که رخت از چشم بردند ز نرمیها به سختیها سپردند. نظامی. - رخت بردن در (بر، به) جایی، روی آوردن بدانجا. روی بدانجا آوردن بقصد اقامت: خانه اصلی ما گوشۀ گورستان است خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم. خاقانی. رخت عزلت به خراسان برم انشأاﷲ که خلاص از پی دوران به خراسان یابم. خاقانی. برومند باد آن همایون درخت که در سایۀ او توان برد رخت. نظامی. چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت. نظامی. الوداع ای دوستان من مرده ام رخت بر چارم فلک بر برده ام. مولوی. مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم. اوحدی. رخت خود در خرابه ای بردم زآن دل افسردگان بیفسردم. اوحدی. - رخت برون بردن از جایی، رفتن از آنجا: حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من. مولوی. ، اثاث و متاع و کالای کسی را ربودن: جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی. ناصرخسرو. سر زلف تو چون هندوی ناپاک بروز پاک رختم را برد پاک. نظامی. به یکی پی غلط که افشردم رخت هندو نگر که چون بردم. نظامی. ، مردن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). سفر آخرت کردن. موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325) : حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم امید منقطع از رحمت خدای رحیم. سوزنی. از آن پیش کز تخت خود رخت برد بدو داد و او را به مادر سپرد. نظامی. رخت از بنگاه این سرا برد در آرزوی تو چون پدر مرد. نظامی. - رخت ازجهان بردن یا بیرون بردن، مردن. (ناظم الاطباء) : چو بهرام از جهان بیرون برد رخت کجا ماند به خسرو تاج یاتخت. نظامی. ملک فیلقوس از جهان رخت برد جهان را به شاهنشه نو سپرد. نظامی. کسانی که رخت از جهان برده اند همه در غم زیستن مرده اند. امیرخسرو دهلوی. - رخت بیرون (برون) بردن، مردن. (مجموعۀ مترادفات ص 325) : رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا. خاقانی. تا چاه نشد بزیرت این تخت به گر ز میان برون بری رخت. نظامی. - رخت هستی به صحرای نیستی بردن، معدوم نمودن زندگانی و تلف کردن عمر. (ناظم الاطباء)