جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با ابا

ابا

ابا
خودداری کردن از انجام کاری، سر باز زدن، سرپیچی، امتناع
آش،برای مِثال هر ابایی که درخورد به بساط / وآورد درخورنده رنگ نشاط نظامی۴ - ۶۳۰، زآن طبخ ها که دیگ سلامت همی پزد / خوش خوارتر ز فقر ابایی نیافتم خاقانی - ۷۸۴
ابا
فرهنگ فارسی عمید

ابا

ابا
وا، آش، به حذف همزه نیز خوانده می شود مانند، جوجه با، شوربا
ابا
فرهنگ فارسی معین

ابا

ابا
سرباز زدن، سر پیچیدن، خودداری کردن، سرکشی، نافرمانی، نخوت، تکبر
ابا
فرهنگ فارسی معین

ابا

ابا
پِدَر، مردی که فرزند داشته باشد، سرپرست و بزرگتر خانواده، والِد، بابا، آتا، اَتا، اَبی، اَب، بابو
بواد، باشد،برای مِثال ابا هرکه پیمان کنم بشکنم / بَرو بیخ رادی به خاک افکنم فردوسی - ۸/۲۳۶ حاشیه، ابا برق و با جستن صاعقه / ابا غلغل رعد در کوهسار رودکی - ۵۰۱
ابا
فرهنگ فارسی عمید

ابا

ابا
نام چاهی از بنی قریظه. واُنا به تخفیف نون نیز آمده است، نهر ابا، میان کوفه و قصر ابن هبیره منسوب به ابابن صامغان از ملوک نبط، نهری بزرگ در بطیحه
لغت نامه دهخدا

ابا

ابا
آش. (رشید وطواط). نانخورش. با. وا:
زآن طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم.
خاقانی.
ابای شعر مرا بین و چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ.
ظهیر فاریابی.
هر ابائی که درخورد به بساط
و آورد در خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزد
آتش که در تکبر سرمایۀ اباست.
کمال اسماعیل.
که این ابام بسی خوشگوار می آید.
کمال اسماعیل.
روزی که ازبرای غذای روان و عقل
از خوان خاطر تو ز هر گون ابا پزند.
کمال اسماعیل.
یا زبان همچون سر دیگ است راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست.
مولوی.
روزه داران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه دیگدان.
مولوی.
علم دیگ و آتش ار نبود ترا
از شرر نی دیگ ماند نی ابا.
مولوی.
ز حکم تو آنکس که آرد ابا
جوین نانْش بادا همان بی ابا.
ابراهیم فاروقی.
مبادا بنان حسودت ابا
وگر هست باداابایش وبا.
ابراهیم فاروقی.
در مدح تو صد ابای خوش دارم
افسوس که معده قلم تنگ است.
شرف شفروه.
و چون این لفظ به کلمه دیگر ضم شود همزۀ آن ساقط گردد: زیربا. سکبا. شوربا
لغت نامه دهخدا

ابا

ابا
مخفف ’تااش’، تا او را، (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء)، تا خود، (مؤید الفضلاء) :
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی،
ابوشکور،
که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام،
دقیقی،
بفرمود پس تاش برداشتند
بخواری ز درگاه بگذاشتند،
فردوسی،
بفرمود پس تاش بیجان کنند
برو بر دل و دوده پیچان کنند،
فردوسی،
هرکه او صیدگه شاه ندیده ست امروز
بنداند بخبر تاش نگوئی بخبر،
فرخی،
تاش به حوا ملک خصال همه اُم
تاش به آدم بزرگوار همه جد،
منوچهری،
چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی بفراق رباب،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 39)،
بوالعجبی ساز در این دشمنی
تاش زمانی بزمین افکنی،
نظامی
لغت نامه دهخدا