جدول جو
جدول جو

معنی مرکوروج

مرکوروج
ناماکسید مرکوریک است و آن یک اکسید دو ظرفیتی جیوه است که بوسیله حرارت به اکسیژن و جیوه تجزیه میشود. در پزشکی برای ساختن برخی مرهمها و پمادها مورد استفاده قرار میگیرد ولی باید در استعمال آن احتیاط کرد چون دارای خاصیت سمی شدید است. اگر مرکور روژ را بوسیله حرارت دادن و تکلیس از املاح جیوه بدست آورند دارای رنگ قرمز است ولی اگر بر اثر رسوب و تجزیه املاح جیوه در برابر عوامل شیمیایی حاصل شود دارای رنگ زرد میباشد و دراین حالت آنرا مرکوژن نامند که در پزشکی بیشتر از مرکور روژ مورد استفاده واقع میشود مرکوروج مرکور روج ملک روج مولکوروج
فرهنگ لغت هوشیار

واژه‌های مرتبط با مرکوروج

مرکورژن

مرکورژن
نام اکسید زردرنگ دو ظرفیتی جیوه است و بر اثر رسوب و تجزیه املاح جیوه در برابر عوامل شیمیایی (مانند قلیاییها) حاصل میشود و در پزشکی بیشتر از اکسید قرمز رنگ جیوه مورد استعمال دارد و از سموم بسیار شدید الاثر است ملک روجان مرکورجان
فرهنگ لغت هوشیار

مرکور روج

مرکور روج
مرکور روژ بنگرید به مرکور روژ ناماکسید مرکوریک است و آن یک اکسید دو ظرفیتی جیوه است که بوسیله حرارت به اکسیژن و جیوه تجزیه میشود. در پزشکی برای ساختن برخی مرهمها و پمادها مورد استفاده قرار میگیرد ولی باید در استعمال آن احتیاط کرد چون دارای خاصیت سمی شدید است. اگر مرکور روژ را بوسیله حرارت دادن و تکلیس از املاح جیوه بدست آورند دارای رنگ قرمز است ولی اگر بر اثر رسوب و تجزیه املاح جیوه در برابر عوامل شیمیایی حاصل شود دارای رنگ زرد میباشد و دراین حالت آنرا مرکوژن نامند که در پزشکی بیشتر از مرکور روژ مورد استفاده واقع میشود مرکوروج مرکور روج ملک روج مولکوروج
فرهنگ لغت هوشیار

مرکوریوس

مرکوریوس
مرکور. مرکوری یکی از رب النوعهای قدیم است که یونانیان او را هرمس می خواندند. مرکوریوس پسر ژوپیتر و رب النوع بلاغت و تجارت و خدای دزدان و پیامبر خدایان و راهنمای مردگان به دوزخ بود. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ)
لغت نامه دهخدا

مرکوری

مرکوری
سلمه سرمه از گیاهان ژیوه آبک، تیر (عطارد) از ستارگان، پیک نامه بر، ایزد بازرگانی و جرمز (سفر) نزد رومیان باستانی راس ایزد سلمه
فرهنگ لغت هوشیار

مرکمرج

مرکمرج
دهی است از دهستان پس کوه بخش قاین شهرستان بیرجند در 24هزارگزی جنوب غربی قاین و 27هزارگزی غرب راه قاین به بیرجند، در منطقۀ کوهستانی معتدل واقع و دارای 173 تن سکنه است. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل مردمش زراعت، مالداری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

مرورود

مرورود
شهری است (به خراسان) با نعمت و آبادان و بر دامن کوه نهاده است و میوۀ بسیار، و رود مرو بر کران او بگذرد. (حدود العالم). موضعی به خراسان میان بلخ و مرو، و در خلافت عثمان به دست احنف بن قیس فتح شد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهری است نزدیک به مروالشاهجان و بین آن دو پنج روز مسافت است، و آن بر نهری عظیم قرار دارد لذا آن را بدین نام خوانده اند. این شهر از مرو دیگر کوچکتر است و اهل خراسان آن را مَرّوذ تلفظ می کنند و نسبت بدان مَرْوَروذی و مَرّوذی است. (از معجم البلدان). و نام دیگر آن مرغاب است. (روضه الصفا ج 3 در فصل وفات مهلب بن ابی صفره). در شمال غرجستان است و میان آن و مرو شاهجان پنج منزل است و مروالروذ از مرو شاهجان کوچکتر است و رودی بزرگ بر آن گذرد، و پنج دیه از این ناحیت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مروالرود. مروالروذ. مرو روذ. مروذ:
ز دشت هری تا لب مرورود
سپه بود آکنده چون تار و پود.
فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود.
فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
جهان پرشد از نالۀ نای و رود.
فردوسی.
در ربیعالاَّخر سنۀ سبع و ثلاثین و اربعمائه که امیر خراسان ابوسلیمان جغری بیک داود بن میکال بن سلجوق بوداز مرو برفتم به شغل دیوانی و به پنج دیه مرو الرودفرود آمدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1). شب به دیه بارباب بودم و از آنجا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم سپس به مرو رفتم و در آن شغل که به عهدۀ من بود معاف خواستم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 3).
ز ناگاه در مرورودش بکشت
از آن پس که شد روزگارش درشت.
حکیم زجاجی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

مرورود

مرورود
رود خانه مرغاب است و شهر مرو در کنار آن واقع شده است. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

مرکور

مرکور
جیوِه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، زیبَق، سیماب، ژیوِه، آبَک
مرکور
فرهنگ فارسی عمید