جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با پسرچه

پارچه

پارچه
هر چیز بافته شده از پنبه، پشم یا ابریشم، جنس ذرعی، پاره و تکۀ چیزی مثلاً یک پارچه سنگ، یک پارچه آجر، واحد شمارش آبادی و ملک
پارچه
فرهنگ فارسی عمید

پسربچه

پسربچه
پسری که از مرحلۀ کودکی گذشته اما هنوز به حد بلوغ نرسیده
پسربچه
فرهنگ فارسی عمید

پسریچه

پسریچه
پسر کوچک، پسر بدکاره. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ پسریچه بوزن جنبیده آورده بمعنی پسران بدکار. (در لغت نامۀ خطی مجهول) ، مردم سفله. (برهان قاطع). بدکار و سفله باشد. کذا فی المؤید. مردم پست فرومایه. دون. رذل
لغت نامه دهخدا

پارچه

پارچه
از پاره، قطعه. جزء و چه علامت تصغیر، جامه. منسوج. نسیج. نسیجه. قماش، قطعه. برخ. پاره. تکه: یک پارچه یخ، یک پارچه سنگ: و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار برد دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامۀ نابریده. (تاریخ بیهقی).
- پارچه ای، پاره ای. کمی:
ای روی ترا ز حسن بازارچه ای
در من نگر از چشم کرم پارچه ای.
ابراهیم بن حسین نسفی.
، پاچه. طعامی که از پاچۀ گوسفند سازند: وقتی مالک بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتادصبر کرد چون کار از حد بگذشت بدکان روّاس رفت سه پارچه خرید و در آستین نهاد و برفت رواس شاگردی داشت در عقب او فرستاد تا چه میکند برفت و زمانی بود که شاگرد بازآمد گریان گفت آن بیچاره تا موضعی رسید که پارچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببوئید... (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا