معنی להתקלח
להתקלח
حمّام کردن، دوش گرفتن، باران باریدن
دیکشنری عبری به فارسی
واژههای مرتبط با להתקלח
להיתקל
להיתקל
برخورد کَردَن، بَرخُورد کُنید، مُلاقات کَردَن، مُقابِل شُدَن
دیکشنری عبری به فارسی
להתבדח
להתבדח
شوخی کَردَن، شوخی
دیکشنری عبری به فارسی
להתקשר
להתקשר
تَماس گِرِفتَن، تَماس بِگیرید، تِلِفُن زَدَن
دیکشنری عبری به فارسی
להתקשט
להתקשט
آراستَن، پیشِ اَنداختَن
دیکشنری عبری به فارسی
להתקרב
להתקרב
نَزدیک شُدَن، تَقریبی
دیکشنری عبری به فارسی
להתקפל
להתקפל
اُفتادَن، بِریزید
دیکشنری عبری به فارسی
להתקמט
להתקמט
چُروک خُوردَن، چین و چُروک، چِشمَک زَدَن اَز دَرد
دیکشنری عبری به فارسی
להתקין
להתקין
نَصب کَردَن، نَصب کُنید
دیکشنری عبری به فارسی
להתקהל
להתקהל
اِزدِحام کَردَن، جَمعِیَت
دیکشنری عبری به فارسی