معنی להתנדנד להתנדנד لرزش داشتن، تاب خوردن، ناپایدار بودن، لنگ لنگان راه رفتن، سنگین کردن، تکان دادن، تلو تلو خوردن دیکشنری عبری به فارسی
להתנגד להתנגד مُقاوِمَت کَردَن، مُقاوِمَت کُن، اِعتِراض کَردَن، مُخالِفَت کَردَن دیکشنری عبری به فارسی