معنی להתבלגן
להתבלגן
گرفتار شدن، به هم ریختن
دیکشنری عبری به فارسی
واژههای مرتبط با להתבלגן
להתגלגל
להתגלגל
غَلتیدَن، رول
دیکشنری عبری به فارسی
להתבלבל
להתבלבל
دَست و پا زَدَن، گیج شُدَن
دیکشنری عبری به فارسی
להתבגר
להתבגר
بالِغ شُدَن، بُزُرگ شُدَن
دیکشنری عبری به فارسی
להתנגן
להתנגן
زوزِه کِشیدَن، بازی کَردَن
دیکشنری عبری به فارسی