معنی منجمد کردن
منجمد کردن
জমাট বাঁধা
تصویر منجمد کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
واژههای مرتبط با منجمد کردن
منجمد کردن
منجمد کردن
افسرتن افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
منجمد کردن
منجمد کردن
Freeze
دیکشنری فارسی به انگلیسی
منجمد کردن
منجمد کردن
congelar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
منجمد کردن
منجمد کردن
zamrażać
دیکشنری فارسی به لهستانی
منجمد کردن
منجمد کردن
замораживать
دیکشنری فارسی به روسی
منجمد کردن
منجمد کردن
заморожувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
منجمد کردن
منجمد کردن
invriezen
دیکشنری فارسی به هلندی
منجمد کردن
منجمد کردن
einfrieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
منجمد کردن
منجمد کردن
congelar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
منجمد کردن
منجمد کردن
congeler
دیکشنری فارسی به فرانسوی