فروکش کردن فروکش کردن عنان (مرکوب) فرو کشیدن نگهداشتن زمام، اقامت کردن در جایی ماندن: دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود. (حافظ 146)، دعوا کردن بالجاجت فرهنگ لغت هوشیار
فروکش کردن فروکش کردن مهار شدن، در جایی فرود آمدن و ماندن، از شدت و حدّت چیزی کم شدن فرهنگ فارسی معین