معنی Indict
Indict
اتّهام کردن، کیفرخواست
دیکشنری انگلیسی به فارسی
واژههای مرتبط با Indict
indice
indice
راهنَمایی، اِشارِه
دیکشنری فرانسوی به فارسی
Indirect
Indirect
غِیرِمُستَقیم
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Indicate
Indicate
نِشان دادَن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Indent
Indent
فُرورَفتِگی ایجاد کَردَن، تورَفتِگی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Indebt
Indebt
بِدِهکار کَردَن، بِدِهی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Infect
Infect
آلودِه کَردَن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Induce
Induce
تَحرِیک کَردَن، اِلقاء کَردَن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Insist
Insist
اِصرار کَردَن، اِصرار کُن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Inject
Inject
تَزرِیق کَردَن
دیکشنری انگلیسی به فارسی