معنی Implant
Implant
کاشتن، ایمپلنت
دیکشنری انگلیسی به فارسی
واژههای مرتبط با Implant
geplant
geplant
بَرنامِه ریزی شُدِه، بَرنامِه ریزی شُدِه اَست
دیکشنری آلمانی به فارسی
Imprint
Imprint
چاپ کَردَن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
Impart
Impart
مُنتَقِل کَردَن، اِرسال کَردَن
دیکشنری انگلیسی به فارسی