جدول جو
جدول جو

معنی ی

ی
(ای)
به آخر کلمه درآید و نشانۀ نکره بودن باشد و آن از انواع یاء مجهول است. شمس قیس رازی یای نکره را ذیل ’حرف نکره’ آورده و گوید: و آن یائی است ملینه که در آخر اسماء علامت نکره باشد، چنانکه اسبی خریدم. غلامی فروختم. (المعجم چ تهران ص 187). در یاء نکره فقط تنکیر اسم منظور است بی آنکه افراد یا جمع بودن آن ملحوظ شود، از اینرو این یاء همیشه به اسم نکره پیوندد و الحاق آن به معرفه روا نباشد مگر هنگامی که صفات خوب یا بدی را که اسم خاص بدان شهرت دارد در نظر گیرند و در آن صورت در حکم اسم عام می شود، چنانکه گوییم فلان افلاطونی است. یعنی دانائی مانند افلاطون است:
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری.
خاقانی.
بخوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی.
خاقانی.
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند بناوردی.
خاقانی.
عیسیی گاه دانش آموزی
یوسفی وقت مجلس افروزی.
نظامی.
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد.
مولوی.
سوختم در چاه صبر از بهر آن خوب چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی.
حافظ.
، گاه که اسم خاص را بمنزلۀ کلمه مبهم چون فلان و بهمان آرند نیز الحاق یاء نکره به آخر آن روا باشد چنانکه در تداول عامه گویند: زیدی از عمروی طلب دارد. و قدماگاه اسم خاص را بمنزلۀ عام قرار میدادند، چنانکه جیحون و دجله را به معنی مطلق رود می آوردند و سعدی به همین جهت یاء نکره را به آخر دجله آورده است و گوید:
شنیدم که یک بار در دجله ای
سخن گفت با عابدی کله ای.
سعدی.
، در مواردی که (همه) یا (هر) به اول کلمه درآید یاء آخر آن نکره باشد چه این الفاظ که از ادات عموم اند با وحدت منافی باشند: و به هر پانزده روزی اندروی روز بازار باشد. (حدودالعالم).
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هربخردی.
فردوسی.
روان نامشان در همه دفتری
شده هر یکی شاه بر کشوری.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
و تدبیر هر کاری اینک به واجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی). و آن طایفه از حسد وی (بونصر) هر کسی سخنی کرد به حضرت خلافت. (تاریخ بیهقی). هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن میشنود. (تاریخ بیهقی). میخواستم... هر یکی از ایشان را بمقدار و مرتبت بداشتن و به امیدی که داشت اندررسانیدن. (تاریخ بیهقی). نامه نبشته گشت که این... فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ری از آن به ما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی).
گلّۀ دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد.
لبیبی.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
فرق نتوان کرد نور هر یکی
تا نیاموزد نگوید بیشکی.
مولوی.
مشتاق توام با همه جوری و جفائی
محبوب منی با همه جرمی و خطائی.
سعدی.
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
نماند بجز ملک ایزد تعال.
سعدی.
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی.
، هنگامی که یاء به آخر کلمه جمع ملحق شود نیز نکره است ودر آن معنی وحدت نباشد چه جمع با وحدت در یکجا فراهم نیاید چنانکه گوئیم: مردانی را دیدم:
کسانی که جویای راه حق اند
خریدار بازار بیرونق اند.
سعدی.
، همچنین وقتی که کلمه ’یک’ به اول اسم درآید یاء آخر آن نکره باشد: یک چیزی بر دل ما ضجرت کرده است. (تاریخ بیهقی).
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود.
مولوی.
در بیابان این شنو یک قصه ای
تا بری از سرّ گفتم حصه ای.
مولوی.
، گاه یاء نکره به آخر (یک) و معدود آن هر دو ملحق شود چون:
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.
فردوسی.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه.
فردوسی.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
ناصرخسرو.
یکی وزیری از ترکستان آمده بود او وردان خداست. (تاریخ بخارا نرشخی). چون قتیبه بیکند بگشاد در بتخانه یکی بتی سیمین یافت به وزن چهار هزار درم. (تاریخ بخارا نرشخی). و مرحوم بهاردر سبک شناسی از احسن التقاسیم مقدسی نقل کند که: در زبان بخارائیان تکراری است گویند: ’اعطیت یکی درمی’ و ’رأیت یکی مردی’ و دیگران گویند: ’اعطیت درمی’ و قس علیه. (سبک شناسی ج 1 ص 245). به قول مقدسی... در زبان مردم بخارا تکراری بوده است که با وجود یاء وحدت به آخر اسامی لفظ ’یکی’ نیز قبل از آن می آورده اند و می گفتند: ’یکی درمی’ و ’یکی مردی’ و این معنی صحیح است... اما این قاعده مختص زبان مردم بخارا نبوده است چه در تاریخ سیستان و در شاهنامۀ فردوسی نیز این قاعده را سراغ داریم. (سبک شناسی ج 2 ص 320). ایضاً مرحوم بهار در سبک شناسی (ج 1 صص 415- 417) ذیل یاء وحدت و قید وحدت آرد: چنانکه درضمن نقل قول مقدسی گفتیم فصحای زبان دری بجای یای تنکیر بر اسم یا صفت لفظ ’یکی’ را بر اسم علاوه می کردند و گاه یاء تنکیر و هم ’یکی’ را با هم می آوردند مثال از تاریخ سیستان: ’از بزرگی و فخر اوی یکی آن بود که به روزگار ضحاک که هنوز 140 سال بیش نبود یکی اژدها را که چند کوهی بود تنها بکشت به فرمان ضحاک.’ (ص 5) ... ’اندر سیستان عجایبها بودست... یکی آن است که یکی چشمه از فراه از کوهی همی برآمد و به هوا اندر دوازده فرسنگ همی بشد و آنجا به یکی شارستان همی بیرون شد’ (ص 14) ... ’هم بفراه... یکی سوراخ است چنانکه تیر آنجا بر نرسد و از زبرسون کس آنجا نتواند آمد و از آن سوراخ از هزار سال باز یکی مار بیرون آید’ (ص 14)، استعمال یک بدون یاء نکره یا استعمال یک بدون یاء یا با استعمال یاء بعد از اسم چنانکه بگویی: یک مار بیرون آمد. یا یک کوهی بود، از فصاحت بدور و در نظم و نثر قدیم نیست. در شواهد ذیل معدود یکی پس از آن آمده است:
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
رودکی.
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یکی بارگه ساخت روزی به دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت.
فردوسی.
بجائی یکی بیشه دیدم براه
نشانم ترا در کمین با سپاه.
فردوسی.
چرخ فلک هرگز پیدانکرد
یکی تاج بر سر بجای کلاه.
فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان.
فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد.
فردوسی.
یکی مردرا گفتم که حال چیست.
(تاریخ بیهقی).
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی رو سر خویش گیر.
سعدی.
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد.
سعدی.
، لیکن در اشعار ذیل معدودحذف شده است:
یکی در نشابوردانی چه گفت
چو فرزندش از بینوائی نخفت.
سعدی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
یکی پنجۀ آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد.
سعدی.
یکی شاهدی درسمرقند داشت
که گفتی بجای ثمر قند داشت.
سعدی.
، اما موارد حذف یاء بعد از اسم بیشتر است:
بدنبال چشمش یکی خال بود.
که چشم خودش هم بدنبال بود.
فردوسی.
و این استعمال اخیر در شعر بیشتر است و در نثر کمتر و گاه اسم بعد ازاین قید حذف میشود و قید مذکور ’کسی’ یا شخصی معنی میدهد:
یکی گفتش ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.
سعدی.
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید.
سعدی.
و این هم استعمال متأخران است و از شعر در نثر وارد شده و در نثر قدیم نظیرش دیده نشده و قدما در این موارد ’کسی’ و ’مردی’ و مانند آن می آوردند، نیز هرگاه مسندالیه یا مفعول دارای صفت باشد یاء نکره را بر خود اسم موصوف درآورند نه بر صفت آن، چنانکه گویند: مردی دانا، شیری سیاه، قبائی ارغوانی و اگر مراد تأکید باشد صفت را بر موصوف مقدم آورند. مثال از اسرارالتوحید: ’او را سلام گوی و بگوی که امروز سرد روزی است (ص 286). و اگر قید وحدت بر سر آن درآید یا را بردارند و گویند: یکی مرد دانا، یکی شیر سیاه، یکی قبای ارغوانی، یکی سرد روز و مانند آن:
چو بشنید ازو نامور این سخن
یکی پاسخ نغز افکند بن.
فردوسی.
، نیز گاهی قید وحدت را برای تأکید آورند و آن را بر سر مفعول درآورند:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
رودکی.
و در نثر هم گاهی نظیر آن آمده است.
، یاء تنکیر در اسامی نیز گاهی حذف میشود و این مربوط به رسم الخط است. مثال از بلعمی: ’ایدون گویند لیکن جهان تا بود آتش پرستی بود و همه ملوکان جهان آتش پرستیدندی تا بوقت که از یزدگرد شهریار ملک بشد و به مسلمانان افتاد.’ که یاء وقتی را از خط حذف کرده است و گمان من آن است که این حذف یا مربوط به رسم الخط قدیم باشد چه صوت این یا با کسره یکی است و صدای یائی ندارد بنابراین آن رادر خطوط قدیم حذف کرده بجای آن کسره ای میگذاشته اند و این رسم الخط تا قرن نهم و دهم هجری هم در کتب خطی دیده میشود. - انتهی. و در این شعر فردوسی نیز یاء حذف شده است.
بیابان که اندر خور رزم بود
بدان جایگه مرز خوارزم بود.
یعنی بیابانی، و یاء نکره گاه به معنی (آن) آید مانند: چیزی که از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان. یا چیزی که عوض دارد گله ندارد. چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی. چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه ای. چیزی بگو که بگنجد. این یاء چون غالباً پیش از ’که’ موصول آید آن را یاء موصول نیز نامند همچنین بدین یاء اسامی: یاء اشارت. یاء ایمائی. یاء تعریف. یاء وصفی، توصیفی نیز داده اند:
دلی کو پر از داغ هجران بود
در او وصل معشوق درمان بود.
ابوشکور.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مرورا
همان میوۀ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی.
فردوسی.
مابه جانب عراق مشغول گردیم ووی به غزنین تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم و طریقی که پدران مابر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). گفت چه گویید اندر مردی که نامۀ مزور از من به عبداﷲ الخزاعی برده است. (تاریخ بیهقی). امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد در این باب. (تاریخ بیهقی). سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند کسی را که پیهاء پای سست شود و برنتواند خاست. (نوروزنامه). عادت ملوک عجم چنان بود که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه یکی آنکه راز ایشان آشکارا کردی... و دیگر کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی. (نوروزنامه). رندی که بخورد و بدهد به از عابدی که روزه بدارد و بنهد. (گلستان).
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که درو هیچ مرد نیست.
سعدی.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است.
سعدی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود.
سعدی.
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند.
حافظ.
حذف این یاءنیز روا باشد:
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
سعدی.
یعنی عالمی که، و گاه یاء به معنی ’هر’ باشد: شبی دو تومان اجارۀ این اطاق است، یعنی هرشب. روزی دویست تن را طعام دهند، یعنی هر روز:
بروزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.
فردوسی.
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود.
فردوسی.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردۀ خویش ریش.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
طیان.
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
شغلی و فرمانی که باشد به نامه راست باید کرد. (تاریخ بیهقی). ایزد مرا ازتمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است. (تاریخ بیهقی).
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند.
سعدی.
، و گاه از یاء نکره معنی ’هیچ’ یا ’احدی’ مفهوم شود: مردی به عفاف او نیامد. یعنی هیچ مرد: انک لن تفلح العام و لاقابل و لاقاب و لاقباقب... یعنی تو گاهی رهائی نیایی. (منتهی الارب). یبس محرکهً، خشک اصلی که گاهی تر نگردیده باشد. (منتهی الارب) یعنی هیچگاه ترنگردیده باشد. و نیز در این مثالها: مردی بخوبی او نیامد. زنی چون او دیده نشد. روزی بی او نبودم. شبی نیست که در خیال تو نباشم. کسی نیامده است. احدی در آنجا نیست. چیزی نخورد و...:
ستاره ندیدم، ندیدم رهی
بدل ز استر ماندم از خویشتن.
ابوشکور.
بگفتند کای خسرو رای و داد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد.
فردوسی.
برنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.
فردوسی.
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
داده ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.
منوچهری.
چون روزی در برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی). که هرکس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید کارها قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند. (تاریخ بیهقی). ما وی را (امیرمحمد) بدیدیم و ممکن نشدتا خدمتی یا اشارتی کردن. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامه).
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بیشکی.
مولوی.
وین عمارت بسر نبرد کسی.
سعدی.
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی.
سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
به چه دیر کردی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.
سعدی.
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم.
حافظ.
، یاء نکره در چند مورد افادۀ گونه و نوع و صنف کند:
1- هنگامی که ’هیچ’ به اول کلمه درآید: پس از رسیدن مابه نشابور رسول خلیفه در رسید با عهد و لواء... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی).
2- آنگاه که به آخر اسماء و مصادر پیوندد:... از وی نیکویی و شادیی آید چنانکه هیچ شادی به آن نرسد. (تاریخ بیهقی).
به دست دوستان برکشته گشتن
ز دنیا رفتنی باشد به تمکین.
سعدی.
3- در آخر مصادری که به تقلید عربی از لفظ فعل آرند و گویا بجای تنوینی است که در آخر مفعول مطلق عربی آید:
بغرید غریدنی چون پلنگ
چو بیدار شد اندرآمد به جنگ.
فردوسی.
بخندید خندیدنی شاهوار
که بشنید آوازش از چاهسار.
فردوسی.
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری.
بفرمود تا وی را بزدند زدنی سخت. (تاریخ بیهقی). امیر بار داد بار دادنی بشکوه. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند... آنگاه آن لطف حال را به جائی رسانند که دیدارکنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی) ... رعیت باید که از پادشاه بترسند ترسیدنی تمام. (تاریخ بیهقی). و ناف او (کودک نوزاد) ببرند و ناف او به پلیتۀ لطیف از پشم نرم تافته تافتنی میانه ببندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و آن را به رباطها فروبسته فروبستنی که او را... سر سوی آن عضله گرائید گرائیدنی به وریب. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). برگ فنج را که به تازی بنج گویند اندر شراب پخته پختنی نیک، بر چشم نهادن علاجی سودمند است. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). چون از گرمابه و آبزن فارغ شودروغن بنفشه یا روغن نیلوفر یا روغن مغز کدوء شیرین اندر همه تن مالند مالیدنی به رفق. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار نه به راستا و نسق مژۀ طبیعی. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
قاصدان را بر عصایت دست نی
گو بخسب ای شه مبارک خفتنی.
مولوی.
و صاحب ذخیره گاه این یاء را به آخر اسم مصدر آورده: و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد تباهیی بی سوزانی. (ذخیره). منوچهری این مفعول مطلق را گاه بی یاء آورده است:
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل.
و گاه به جای (ی) ’یک’ به اول آن درآورده است:
تو گفتی نای روئین هر زمانی
بگوش اندردمیدی یک دمیدن.
، و گاه یاءنکره مقدار و همچند را رساند:
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد مر هر گدائی را برنجی.
سعدی (ازنهج الادب ص 914).
یعنی مقدار یک دانه برنج.
سخن را بار خاطر بود کوهی.
ظهوری.
یعنی مقدار کوه، و یاء در کلمه هائی که چنین و چنان با این و آن به اول آنها درآمده باشد افاده تخصیص کند و کلمه را بمنزلۀ نکرۀ مقصوده قرار دهد: همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شد. (تاریخ بیهقی). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان... الفتی به پای شد. (تاریخ بیهقی).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی.
سعدی.
نظر آنان که نکردند براین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
و گاه یاء خود به معنی (آنچنان) آید:
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجبتر آنکه به تیری که از شگانه جداست.
ابوعبداﷲ ادیب.
، یاء نکره گاه تعظیم را رساند چنانکه گویند: فلان مردی است، آدمی است. یعنی مردی بزرگ و آدمی بزرگ:
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
یعنی کسی بزرگ، و گاه مبالغه را باشد در نیکی یا بدی چنانکه گویند: مردی و چگونه مردی. زنی و چگونه زنی:
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی.
خاقانی.
قامتی داری که سحری می کند
کاندر آن عاجز بماند سامری.
سعدی.
، و در شعر زیر ظاهراً تعجب را می رساند:
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی ! بوالعجب کاری ! پریشان عالمی !
حافظ.
یعنی چه بوالعجب و چه صعب و چه پریشان. در الحاق یاء وحدت به ضمایر منفصل چون من و تو کلمه شخص یاکس حذف شود، چون توئی، یعنی شخصی چون تو:
اگر کودک است او به شاهی سزاست
وفادار نی چون توئی بیوفاست.
فردوسی.
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون توئی فراوان است.
مسعودسعد.
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
منکه با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
سوزنی.
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی.
حافظ.
، و یاء در شعر زیر معنی عیناً. درست. بالتمام. ثانی اثنین. هت ّ ومت را رساند:
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری به جای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 1970).
، و گاهی بجای در (فی) آید: هرکه را بگزد حالی هلاک شود. (تاریخ بیهق ص 30). (یعنی در حال) حالی. که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفا. (یعنی فی الحال. در آن حال). (گلستان سعدی). رجوع به ی [ای]
{{پسوند}} نشانۀ وحدت شود
به آخر کلمه درآید و نشانۀ وحدت باشد. یاء نشانۀ وحدت نیز از یاآت مجهول است و به معنی ’یک’ و ’یکی’ و ’یکتن’ باشد. مانند فقیری یا کتابی یعنی یک فقیر و یک کتاب. و این وحدت در برابر جمع است، چه وقتی گوییم فقیری و کتابی مقصود آن است که یک فقیر و یک کتاب نه دو و سه و... در یای وحدت فقط یک بودن در مقابل جمع اراده شود با صرف نظر از نکره بودن یا معرفه بودن ملحوق. همچنانکه در یاء نکره گفته شده است گاه یاء فقط تنکیر را باشد و گاه هم بر تنکیر و هم بر وحدت دلالت کند و در مواردی هم فقط وحدت را باشد، چنانکه مثلاً در این شعر:
جوی باز دارد بلائی درشت
عصائی شنیدم که عوجی بکشت.
سعدی.
عصاو عوج هر دو معرفه اند و یاء حتماً از برای وحدت است چه تنکیر منافی تعریف است. (از نهج الادب ص 488). در اشعار زیر یاء وحدت را میرساند:
پشیزی به از شهریاری چنین.
فردوسی.
چه روبه به پیشش چه درنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوکوار
پیام آمد از داور کردگار.
فردوسی.
بر اندیشۀ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.
فردوسی.
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.
منوچهری.
ما همه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد. (تاریخ بیهقی). ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری مطیع است. (تاریخ بیهقی). و نقد ایشان (یزدیها) رازر امیری گویند که سه دینار از آن دیناری سرخ ارزد. (فارسنامۀابن البلخی ص 122). دو درم سنگ بوره و درم سنگی نمک هندو... و هر شب بوقت خواب درم سنگی تا مثقالی بخورند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). پادشاهی آزرمیدخت پرویز شش ماه بود و بعضی سالی و چهارماه گویند. (مجمل التواریخ). خلافت ولید بن یزید یکسال و دو ماه و دو روز بود و به دیگر روایت سالی و ششماه. (مجمل التواریخ).
ای که قصدهلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری.
سعدی.
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی.
چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک.
سعدی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی... ص فرستاد. سالی در دیار عرب بود. (گلستان چ یوسفی ص 110).
وه که به یکبار پراکنده شد.
آنچه به عمری بدم اندوخته.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 561).
قطرۀ آبی نخورد ماکیان
تا نکند سر بسوی آسمان.
امیرخسرو دهلوی.
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست.
حافظ.
بیا که خرقۀ من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی.
حافظ.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
، گاه باشد که در الفاظی از یاء معنی نکره و وحدت هر دو مفهوم شودچنانکه گوئیم مردی آمد هم تنکیر را رساند و هم وحدت را:
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت.
رودکی.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو برگمار.
ابوشکور.
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
به آورد گه رفت چون پیل مست
پلنگی به زیر اژدهائی به دست.
فردوسی.
کمندی و گرزی و نیزه به دست
به اسب تکاور روان برنشست.
فردوسی.
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان.
فردوسی.
پرستنده ای سوی دربنگرید
ز باغ اندرون چهرۀ جم بدید.
عنصری.
حفص بن عمر بن ترکه رفته بود و بجائی اندر نهان شده. (تاریخ سیستان ص 157). روزگاری آنجا بود. (تاریخ سیستان).
مرا اندر سپاهان بود کاری
دراین کارم همیشه روزگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی خردمندان را به چشم عبرت در این باید نگریست. (تاریخ بیهقی). آن ناصح که دروغ است چون او ناصحی قوم غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). قراتگین نخست غلامی بود امیر را به هرات نقابت یافت. (تاریخ بیهقی). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... و در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را باز گردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختهاو در این تاریخ بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود... و من شمتی از آن شنوده بودم. (تاریخ بیهقی)... سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت... و به قدرخان هم بباید نبشت تا رکابداری ببرد. (تاریخ بیهقی). مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذباﷲ در میان مکاشفتی به پای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه مثال دادیم بزودی آن را امضا نباشد و به تعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی). مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آنجانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد کرده شود. (تاریخ بیهقی). اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی (اسفتکین) نفرمودی (محمود). (تاریخ بیهقی). و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). با وی (علی تکین) نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد بر جانب بلخ با حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). آن معتمد به شتاب برفت پس به مدتی دراز به شتاب بیامد. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی با خویشتن بیاورده بودند و ایشان را میخواستند که بر وی استاده برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی). این گروهی مردم که گرد وی درآمده اند. (تاریخ بیهقی). این نسخت به دست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان. (تاریخ بیهقی). چون کارها به مراد گردد ولایتی سخت با نام که بر این جانب است آن به نام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب بکتگین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است. (تاریخ بیهقی). و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی که کدام کس بود چون او این کار را سزاوارتر از وی. (تاریخ بیهقی). او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. (تاریخ بیهقی).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگر از کسی گناهی و تقصیری آمد بزودی تأدیب نفرمودندی. (نوروزنامه).
مدتی این مثنوی تأخیر شد.
مولوی.
ترک جوشی کرده ام من نیم خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام.
مولوی.
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبائی
ندارم از همه عالم جز این تمنائی.
سعدی.
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هرکس از گوشه ای فرارفتند...
سعدی.
افتاد بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی
او شهریاری من خاک راهی
او پادشاهی من بینوائی
بالابلندی گیسوکمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
ابروکمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغائی
زین دلنوازی زین سرونازی
زین جوفروشی گندم نمائی.
عبید زاکانی.
، در الحاق یاء نکره و وحدت به آخر ترکیب توصیفی یاء را توان بصفت ملحق کرد:
خاصه مرغ مرده ای پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.
مولوی.
و در تداول امروز هم این شیوه معمول باشد و هم توان یاء را به آخر موصوف آورد چنانکه قدماء این روش بیشتر استعمال میکردند، حذف موصوف و الحاق یاء به آخر صفت نیز روا باشد: عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام خوردی. (گلستان). رنجوری را گفتند که دلت چه میخواهد. (گلستان). جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هولناک رسید. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان).
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی.
حافظ.
، در عدد ومعدود نیز (نیز در عدد و صفت مبهم) متقدمان یاء را به آخر معدود (و صفت مبهم) که بر عدد مقدم آید ملحق میکردند:
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
فردوسی.
سواری صد نزدیک امیر احمد آمدند و مردم بسیارجمع شدند مردی پنج هزار. (تاریخ سیستان). چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی). امیر را براندند و سواری سیصد... با او. (تاریخ بیهقی). روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). مگر اینان را کلمه ای چند از حکمت و موعظت بگوی... با تنی چند از خاصان در شکارگاهی از عمارت دور افتاد. (گلستان سعدی) ، و حافظ یاء را به آخر معدود مؤخر از عدد بر شیوۀ امروز آورده:
دو یار زیرک و از بادۀ کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشۀ چمنی.
، در عطف چند کلمه بر یکدیگر معمولاً یاء را به آخرین معطوف پیوندند، فلان اسم و رسمی دارد:
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوۀ وصالت ما و خیال و خوابی.
حافظ.
، ولی قدما گاه یاء را به آخر همه کلمات معطوف هم ملحق می کردند: هفتاد و اند تن به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی).
فراغتی و کتابی و گوشۀ چمنی.
حافظ
دیگر از یاهای معروف که در نظم و نثر فارسی آمده، یائی است که به زعم برخی یاء متکلم است. این یاء را فارسی زبانان به آخر کلمات عربی مستعمل در فارسی ملحق کرده اند: الهی، ربی، مخدومی، اعتضادی، امتی، سیدی، مولائی و جز آنها یعنی اله من، رب من، مخدوم من و...:
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری.
اسکافی.
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی شما شدم.
ناصرخسرو
الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبداﷲ مجرم است از دوستان. (خواجه عبداﷲ انصاری).
به مدح ناصر دین سیدی و مولائی...
سوزنی.
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه.
مولوی.
اما حضرت مخدومی مرحومی در روضهالصفا این روایت را تضعیف کرده. (حبیب السیر چ طهران ص 369). و در القاب و عناوین نامه نویسی متداول بود که می نوشتند: نورچشمی، فرزندی، قبله گاهی، استادی، والده مقامی، خداوندگاری و غیره. و معلوم نیست در اینگونه الفاظ یاء متکلم عربی است که به آخر الفاظ فارسی هم می آورده اند یا نوعی یاء نسبت است که معنی مثل و مانند و بمنزله را میرسانند و هم بر عزت و گرامی بودن دلالت کند. اینگونه یاء در نثردورۀ صفویه و تیموری بسیار استعمال میشده است: از خدمت ارشادپناهی خواجه علاءالحق والدین که خلیفه حضرت خواجه بودند... خواجه علاءالحق والدین نوراﷲ مرقده به تکرار در مجالس صحبت به تأکید و تحقیق این معنی اشارت میکردند. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری).
نویسد نورچشمی آفتاب آن صفحۀ رو را
مه نو قبله گاهی خواند آن محراب ابرورا.
صائب.
، صاحب آنندراج یاء را در کلمات علامی و فهامی یاء مبالغه نامیده است. و صاحب نهج الادب نیز آرد: یاء برای مبالغه است چنانچه علامی و فهامی به معنی علامه و فهامه، در عربی یعنی بسیار داننده و فهم کننده... و این یاء درعربی مشدد میباشد و در فارسی مخفف مثل اوحدی به معنی بسیار یکتا والمعی به معنی بسیار ذکی. و در دقایق الانشاء آرد: خدایگانی، یعنی بسیار پادشاه بزرگ. و شهنشاهی، یعنی بسیار سرآمد پادشاهان. - انتهی: علامی و فهامی (مراد میرزا ابوالفضل است) در آئین اکبری نوشته... (تتمۀ برهان). در وقت عرش آشیانی حکم بیاض معتبر از احکام دفتری بود. (تتمۀ برهان) ، و در تداول عامه گاه بجای الف و لام عهد ذهنی باشد چون: حسنی آمده بود. مردی آخر آمد، و گاهی در آخر اسم علم برای تحقیر یا شفقت و عطوفت آید: طالبی ! نازی ! حیوانی ! دودولی ! بزی ! بخت کوری. نورچشمی: تره به تخمش میکشد حسنی به بابا. این یک تکه نان بربری من بخورم یا اکبری ! ، و گاه معنی زمان و ظرف افاده کند: آخر عمری خودم را بدنام نمیکنم (یعنی در این آخر عمر)
لغت نامه دهخدا