عاقل. فطن. بخرد. باهوش. خردمند. هشیار. ذکی. صاحب عقل. هوشمند: چنین گفت با رخش کای هوشیار مکن سستی اندر گه کارزار. فردوسی. ز فضل صاحب عباد و جود حاتم طی مثل زنند حکیمان هوشیار قدیم. سوزنی. زنده کدام است بر هوشیار آنکه بمیرد به سر کوی یار. سعدی. ، حساس. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آنکه مست نیست. مقابل مست. هشیار، آنکه مغمی علیه نباشد: من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد. حافظ. - هوشیار شدن، افاقه. به هوش آمدن. از حالت مستی یا غشوه بیرون شدن