همشهر. مردمی که از یک شهر باشند یا در یک شهر زیست کنند: ... که همشهری من به بند اندر است به زندان به بیم و گزند اندر است. فردوسی. اگر حقی به باب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید از من فراستانند. (تاریخ بیهقی). همه را سلاح بستد و بازداشت تا به سپاه بومسلم پیوندند به خویشان و همشهریان. (مجمل التواریخ و القصص). تو میهمان کعبه شده هفته ای و باز همشهریان کعبه تو را میهمان شده. خاقانی. همه همشهریان خاقانی با وی از کبر درنیامیزند. خاقانی. نگویم که دنیا نه ازبهر ماست که همشهری ما و هم شهر ماست. نظامی