و نو گردیدن و نو گشتن، تازه شدن: چه گفت اندر این موبد پیشرو که هرگز نگردد کهن گشته نو. فردوسی. نو شده ای نوشده کهن شود آخر گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن. ناصرخسرو. ، جوان شدن: به جائی رسیدی هم اندر سخن که نو شد ز رای تو مرد کهن. فردوسی. ، مقبول و مطبوع واقع گشتن. به سبب تازگی، دلنشین و مورد پسند شدن. منظور و دلپسند شدن: بدو گفت رامشگری بر در است که از من به سال وهنر برتر است نباید که در پیش خسرو شود که ما کهنه گردیم و او نوشود. فردوسی. ، تازه و شاداب شدن. رونق و جلا یافتن. رواج و رونق و اعتبار بازیافتن: جهان نو شداز داد نوشیروان بخفتند بر پشت پیر و جوان. فردوسی. یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو. فردوسی. ، تغییر کردن و دگرگون شدن. تحول یافتن: هر نفس نو می شوددنیا و ما بی خبر در نو شدن واندر بقا. مولوی. ، نو شدن ماه و سال، درآمدن ماه پس از ماه گذشته و سال پس از سال گذشته. (یادداشت مؤلف). تحویل. تجدید. گردیدن. تغییر کردن: مرا ز نو شدن مه غرض مه عید است چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر. فرخی. حدیث نو شدن مه شنیده ای به خبر به کاخ در شو و ماه و ستاره بازنگر. فرخی. مگر نذر کردی که هر مه که نو شد شهی را ببندی و شهری گشائی. زینبی. ، تجدید شدن. تکرار شدن. بازآمدن. از سر گرفته شدن: بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن. فردوسی. مگر زاختر کرم گفتی سخن بر او نو شدی روزگار کهن. فردوسی