نمک پرورده. که از خوان نعمت کسی متنعم شده است. که با او نان و نمک خورده است. که حق صحبتی و الفتی بر گردن دارد: نمک ریش دیرینه ام تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد. سعدی. ، نمک سوده. به نمک آغشته. نمک زده: از خندۀ شیرین نمکدان دهانت خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدی. بر او بگذشت ناگه ابلهی مست نمک خورده کبابی کرده بر دست. امیرخسرو. ذوق دل ریشم که شناسد که در این عهد یک زخم نمک خوردۀ ناسور نمانده ست. عرفی (از آنندراج). تو را می خواستم مستان و در دل شور آن لب ها که بر آتش نمک خورده کبابی داشتم امشب. تشبیهی (از آنندراج). ، نمک سود: نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دژها کشد پیشکار. فردوسی