خبه شدن دم انسان. (از آنندراج) (از سفرنامۀ شاه ایران). نفس گسستن. نفس بریدن. نفس فرورفتن. خاموش شدن: نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی. سعدی. می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی او از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت. حافظ. - نفس کسی را گرفتن، جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن. ، مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن، رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت، کم کردن. (یادداشت مؤلف). لختی ماندن و نفس تازه کردن