نظم یافتن. به سامان شدن. سامان گرفتن. به آیین شدن. آراستگی یافتن. آرایش گرفتن: سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد. (تاریخ بیهقی ص 446). بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 373). و قرار داد با پرویز کی چون کار او نظام گیرد خراج کی پدرانش خواستندی او نخواهد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). و بعد از آن در اضطراب و فترت افتاد و هیچ نظام نگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 108). کار نیشابور در عهد او نظامی هرچه تمامتر گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). ضرورت است که آحاد را سری باشد وگرنه ملک نگیرد به هیچ گونه نظام. سعدی. ، در یک ردیف قرار گرفتن. بهم پیوستن. در یک رشته قرار گرفتن: عقد پرستش ز توگیرد نظام جز به تو بر هست پرستش حرام. نظامی. ، به سلام نظامی پاسخ دادن (در تداول). مقابل نظام دادن