روییدگی و بالیدگی. (ناظم الاطباء). گوالش. بالش. رشد. رجوع به نشو و نیز رجوع به نما شود: گوید همی طبیعت در دهر خلق را از عدل شاه مایۀ نشو و نما کنم. مسعودسعد. ای آنکه به اقبال تو در کار وزارت هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد. مسعودسعد. رتبت قدر تو از طالع دراوج علاست دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست. مسعودسعد. کنج عزلت گیر و دهقانی کن ای ابن یمین تا بدانی آنچه می کاریش در نشو و نماست. ابن یمین. چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما. صائب. - نشو و نما دادن، پروراندن. پرورش دادن: گر نهال وادی ایمن شود پر دور نیست هر نهالی را که لطف او دهد نشو و نما. (از آنندراج)