ناچار شدن. مجبور شدن. درمانده و لاعلاج گشتن. رجوع به ناگزیر شود، واجب شدن. لازم آمدن. ضرورت یافتن: کنون آفرین تو شد ناگزیر به ما هرکه هستیم برنا و پیر. فردوسی. چنین گفت با طوس گودرز پیر که ما را کنون جنگ شد ناگزیر. فردوسی. - ناگزیر شدن از چیزی، ناچار شدن از آن. لابد بودن از آن. - ناگزیر شدن به چیزی یا کسی، محتاج شدن بآن. نیازمند آن شدن