حرف نفی باشد و در اول فعل و مصدر آید: نرفت، نمیکند، نخواهد رفت، ندیدن، ننوشتن. در اول فعل: مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود نبود دندان، لابل چراغ تابان بود. رودکی. هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند شیر ژیان را بکس. فردوسی. هر که او نفس خویش نشناسد نفس دیگر کسی چه بشناسد. سنائی. به شمعش بر بسی پروانه بینی ز نازش سوی کس پروا نبینی. نظامی (خسرو و شیرین ص 51). بجد و جهد، چو کاری نمیرود از پیش بکردگار رها کرده به مصالح خویش. حافظ. حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمترجو که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را. حافظ. در اول مصدر: عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن. حافظ. شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی. وحشی. در بعض لهجه ها علامت نفی به کسر نون است. و در تداول عوام گاهی برای نهی مستعمل است: نرو، نکن، نگیر، بجای: مرو، مکن، مگیر، و گاه برای نهی است چون در اول امر درآید، به شرط آنکه در آخر نیز یاء خطاب آید. (یادداشت مؤلف) : در این ره گرم رو می باش، لیک از روی نادانی مگر نندیشیا هرگز، که این ره را کران بینی. سنائی. امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نروی که به پنجاه راضی شوند. (باب چهارم گلستان). به خدائی که توئی بندۀ بگزیدۀ او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی. حافظ. ، مؤلف آنندراج نوشته است: و از شأن اوست که گاهی بجای میم نهی نیز مستعمل شود، چون: نباید و نماند، به معنی مبادا و مماناد، و خواجه نظامی در فرستادن سکندر ارسطاطالیس را با روشنک به شهر یونان (گوید) : چنان بینم از رای روشن صواب که چون میکنم گرد گیتی شتاب زر و زیور خود فرستم بروم که هست استواری در آن مرز و بوم نباید که ما را شود کار سست سبو ناید از آب هر دم درست بداندیش گیرد سر تخت ما به تاراج دشمن شود رخت ما. و در تظلم نمودن مصریان به حضرت سکندر از دست زنگیان: شه دادگر داور دین پناه چو دانست کاورد زنگی سپاه هراسان شد از لشکر بی قیاس نباید که دانا بود بی هراس. و در مصاف کردن با لشکر زنگیان، مثنوی: چنان به که با او مدارا کنید بیائید عذر آشکارا کنید نباید که آن آتش آید بتاب که ننشیند آنگه به دریای آب. و در جای دیگر فرموده: سکندر شه هفت کشور نماند نماند کسی چون سکندر نماند. (آنندراج، حرف ن). ، {{پسوند}} حرف مصدر، و آن نونی است مفرد که در اواخر افعال، معنی مصدر آرد، چنانک: آمدن و رفتن. (المعجم ص 177). علامت مصدر است که گاهی پیش از آن ’د’ و گاهی ’ت’ باشد: مکن کار بد گوهران را بلند که پروردن گرگت آرد گزند. از این بیش گفتن نباشد پسند که نقش جهان نیست بی نقشبند. نظامی. پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت افروختن و سوختن و جامه دریدن. ؟ ، ین (نسبت) است: ریخن = ریخان. ریغن = ریغان