به معنی شراب انگوری است. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان)، مطلق شراب اعم از اینکه از انگور حاصل آید یا مویز و خرما و جز آن. (از یادداشت لغت نامه). صاحب آنندراج گوید: بدین معنی، خام، بی غش، صرف، ناب، ممزوج، نیمرس، نارس، رسیده، جوانه، یکدست، سرکش، پرزور، روشن، صبح فروغ، شهری فش، آینه فام، خوشگوار، گوارنده، جان بخش، جان سرشت، روح پرور، لعل فام، لاله رنگ، خونرنگ، گلرنگ، شفقی، آذرگون، دینارگون، شیرین، تلخ، غالیه پرور، پرده سوز، شبانه، دو ساله، دیرساله، دنبه نوش، نوشین، از صفات او و سنگ محک، برق، خورشید، چشم زاغ، چشم کبوتر، خون کبوتر از تشبیهات اوست. (از آنندراج). ام زنبق. سبیئه. سباء. قرقف. قرقوف. زنجبیل. (منتهی الارب). بنت العناقید. (دهار). فضله. قرقف. (منتهی الارب). صهبا. مدام. (دهار) خمر. (دهار) (ترجمان القرآن) (المنجد). مدامه. شمول. عقار. حمیا. راح. (دهار). خله. لذیذ. اصفعند. (منتهی الارب). قهوه. (منتهی الارب) (دهار). نخه (ن خ خ / ن خ خ / ن خ خ ) . شموس. ام شمله. شمول. رازقی. رازقیه. رافصه. تریاقه. (منتهی الارب). تریاق. (منتهی الارب) (جوهری). رحیق. (منتهی الارب) (دهار). رحاق. جردان. جریال. جلس. رساطون. (لغت رومی است). رهیق. ناجود. مأذیه. (منتهی الارب). راوق. (دهار). سکر. خندریس. خرداذی. صهباء. اسفند (ا ف / ا ف ) . سیابه. دراق. دریاق. دریاقه. سلسبیل. سلاف. سلافه. (منتهی الارب). کلفاء. (دهار) (منتهی الارب). اخاضر. مخضفه. عصوف. (منتهی الارب). عصوف میها. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). ریاح. (منتهی الارب) (دهار) عزب. فهیج. راهنه. راهیه. راف. رینه. جریاله. رأف. (منتهی الارب). ریاح. (منتهی الارب) (دهار). راح. فضال. عجوز. عتیق. (منتهی الارب). تریاق. مل. ابنهالکرم. بتع. مدام. مدامه. راح. راه. بنت کرم. دختر رز. بنت عنقود.خمر. ام الخبائث. شراب. باده. نبیذ. نبید. تریاق. کمیت. صهبا. راف. تامور. تأمور. مدامه. بکماز. قرقط. دادی. ذاذی. (یادداشت مؤلف). خرطوم، می زود نشاء.مصطار، می ترش. راح عتیقه، می کهنه. عتیق، می سه یکی. عتق و عتاق، می کهنه و نیکو. عاتق، می که مهر از آن برداشته باشند. (منتهی الارب). طلاء، می که آن را سیکی و می پختج نیز گویند. فضوح، می که خورندۀ خود رابشکند و سست گرداند. ملساء، می آسان در خوردن. مأذیه، می آسان فروشونده. خمطه، می ترش بوگرفته، یا می که بوی رسیدگی آید از وی مانند سیب و رسیده نباشد. عزب، روانی می. فقد، می مویز. ادمان، پیوسته خوردن می را. عنب، می انگوری. علق، می انگوری یا کهنۀ می. رحیق. رحاق، صافی بی درد می. مسطار، مسطار، می که خورنده را بر زمین افکند. (منتهی الارب). نبیذ، می خرما. (زمخشری). اسفنط، اسفنط، می انگوری خوشبوی. سخام، می نرم و آسان فروشونده. سلسل، می نرم روان فروشونده به گلو. مدام و مدامه، می انگوری. خص، می نیکو. نس، می مست و بیهوش کننده. (منتهی الارب) : ای قبلۀ خوبان من ای طرفۀ ری لب را به سبیدرک بکن پاک از می. رودکی. دانا کلید قفل غمش نام کرد از آنک جز می ندید قفل غم و رنج را کلید. بشار مرغزی. از کوهسار دوش به رنگ می هین آمد این نگار می آور هین. دقیقی. گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. به هرجای جشنی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند. فردوسی. کنون کار بر ساز و سستی مکن زمی نیز ناتندرستی مکن. فردوسی. یکی خیک می داشتند آن زمان گرفتند یک ماده گورگران. فردوسی. بر آن جامه بر مجلس آراستند نوازندۀ رود و می خواستند. فردوسی. باده خوریم اکنون با دوستان ز آنکه بدین وقت می آغرده به. خفاف (از لغت فرس اسدی ص 476). برجه تا برجهیم جام به کف برنهیم تن به می اندر دهیم کاری صعب اوفتاد. منوچهری. گر اندوهست می انده ربایست و گر شادی است می شادی فزایست. (ویس و رامین). چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب. ناصرخسرو. زانکه در زیر هفت و پنج و چهار نیست می بی خمار و گل بی خار. سنائی. خورشید می اندر فلک جام نکوتر چون لشکر خورشید به آفاق برآمد. انوری. گفتی به مغان رود به می بنشین کاین آتش غم جز آب ننشاند. خاقانی. به من آشکارا ده آن می که داری به پنهان مده کز ریا می گریزم دهان صبا مشک نکهت شد از می به بوی می اندرصبا می گریزم. خاقانی. می بدهن بردو چو می میگریست کی من بیچاره مرا چاره چیست. نظامی (مخزن الاسرار ص 120). به فیروزی آن بت مشکبوی می و مشک میریخت بر طرف جوی. نظامی. لیک اغلب چون بدند و ناپسند برهمه می را محرم کرده اند. مولوی. بیخود از می با ادب گردد تمام با خود از می با ادب گردد مدام. مولوی. می لعل نوشین بیا و بیار. سعدی (بوستان). کجاست سرو پریچهره تا به کام قدح ز حلق شیشه می خوشگوار بگشاید. سلمان ساوجی. فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام ولی به ز مال اوقاف است. حافظ. گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل ای بسا در که به نوک مژه ات باید سفت. حافظ. لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد. حافظ. در باب می و انگور از غیب چنین آمد کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد. بسحاق اطعمه. در جام لاله گون می چون چشم زاغ کن. بابافغانی. شوخی چشم می عربده در جام نکرد که دل تنگ مرا زخمی آرام نکرد. میرزاجلال اسیر. سنگ محک می است می آرید در میان پیداکننده کس و ناکس همی می است. (؟) (از آنندراج). می حرام است در آن بزم که هشیاری هست. صائب. ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من کتان بی جگر را پرتو مهتاب شد آتش. صائب تبریزی. بدان لبان چو مرجان چنان زنم بوسه که رنگ می برم از آن لبان چون مرجان. شمس الشعراء سروش. - مادر می، انگور. خوشۀ انگور و حبه های آن: مادر می را بکرد باید قربان بچۀ او را گرفت و کرد به زندان. رودکی. - می از دست نهادن، ترک میخوارگی کردن. از باده گساری دست برداشتن: تیغ برگیر و می ز دست بنه. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). - می بی غش، شراب ناب. بادۀ بی درد. شراب خالص که چیزی بدان نیفزایند: خون خورده ام نه باده که زهرم نصیب باد دور از لب تو چون می بی غش گرفته ام. باقر کاشی. - می تا خط سیاه دادن، یعنی شراب را به اندازۀ خط میان جام ریختن و به کسی دادن. کنایه است از کم و به اندازه دادن شراب: به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند منم که سر به خط آن خط سیاه نهم. خاقانی. و رجوع به خط سیاه شود. - می خسروی، شراب شاهانه. درخور شاهان: دین من خسرویست همچو میم گوهر سرخ چون دهم به جمست. خسروی (از لغت فرس اسدی ص 36). - می خوشگوار، شراب گوارا و مطبوع: کنون خورد باید می خوشگوار که می بوی مشک آید از کوهسار. فردوسی. - می در گریبان کردن، به زور شراب دادن به کسی. (ناظم الاطباء). - می دینارگون، شراب چون دینار به رنگ. بادۀ زرد یا سرخ: می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت که مجلس گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد. میر معزی. - می روشن، شراب صافی. شراب بی درد. می ناب. - می زرد، شراب که رنگ آن زرد است: به زیر اندر آورد (خورشید) برج بره جهان چون می زرد شد یکسره. فردوسی. - می زلال، شراب پاک بی درد: نیست به بزم زمانه عیش مصفی شیشۀ گردون می زلال ندارد. (؟). در در صدف اگر ز لطافت کند سخن برگ گل است جلوه کنان در می زلال. بابافغانی. - می سرخ، شراب لعلی: زین است مهر من به می سرخ بر کز او شد خرمی پدید و رخ غم بپژمرید. بشار مرغزی. - می سوری، شراب لعل گون... شراب سرخ: سرکش بر پشت رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی (دیوان ص 84). می سوری بخواه کآمد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. - می سوسن، شراب سوسن. (ناظم الاطباء). - می سه منی، صاحب آنندراج گوید ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارد و آن را سیکی خوانند. (آنندراج). اما در بیت ذیل از امیرمعزی می نماید که مراد پیمانۀ کلان و رطل گران باشد: ارجوکه ساعتکی دیدار من طلبی چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی. امیرمعزی. - می شادی، شراب که به یمن شادی و خبر خوش و پیروزی خورند: می شادی آوربه شادی نهیم ز شادی ستانده به شادی دهیم. نظامی. - می شعرافش، شراب سرخ انگوری. (ناظم الاطباء). - می شیراز، می شیرازی. - می شیرازی، می شیراز. شراب که در شیراز بعمل آید. شراب شیرازی: در صفاهان نتوان بی می شیرازی بود اهل دریا همه محتاج به آب نهرند. محمدقلی سلیم. - می کافور، شراب سفید: نشئۀ پیری بود خواب گران نیستی مستی جاوید بنگر کاین می کافور داد. میرزا طاهر وحید (ازآنندراج). - می ناب، شراب خالص و صاف و بی غش. (ناظم الاطباء). - امثال: می بریزد نریزد از می بوی. رودکی. یکی داستان زد تهمتن بدوی که گر می بریزد نریزدش بوی. فردوسی. ، هر مشروب مسکر. (ناظم الاطباء)، گلاب. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی گلاب باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : به فیروزی آن بت مشکبوی می و مشک می ریخت بر طرف جوی. نظامی (از آنندراج). ، جام و پیاله. (ناظم الاطباء). پیالۀ شراب باشد. (فرهنگ جهانگیری) .به معنی پیالۀ شراب مجازی است. (آنندراج). پیاله را نیز به طریق کنایه گفته اند همچنانکه می گویند پیاله می خورند یعنی شراب می خورند. (برهان) : پنج و شش می بخورد و پر گل گشت روی آن روی نیکوان یک سر. فرخی. یک می به دو گنج شایگان خر رغم دل رایگان خوران را. خاقانی. چو برگشت اندر آن حالت میی چند خرابی عقل را بنیاد برکند. امیرخسرو دهلوی. ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه به معنی ذوقی بود که از دل سالک برآید و او را خوشوقت گرداند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح عرفانی) به معنی محبت و عشق آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون)