مولانا... از قزوین است. مرد عجیبی است و اجتماع نقیضین عقل و جهل از سخنش پیداست و عجب تر آنکه در عقل و فهم کسی را مساوی و حتی ده یک خودنمیداند. به هندوستان سفری کرده و مبلغی وجه معاش از آنجا با خود آورده و اکنون (یعنی زمان شاه عباس صفوی) در قزوین دکان جواهرفروشی دارد. اغلب غلامان خود را پشت سر می اندازد و خواجه وار راه میرود. او راست: بیرون خرام مست و برافکن نقاب را سرگرم لطف ساز شهید عتاب را پیشم چو لب بحرف گشودی حیا مکن دستور ده ز بزم خود امشب حجاب را خو با فراق کرده ندارد مذاق وصل راحت الم بود دل پراضطراب را... (از مجمع الخواص صادقی کتابدار ص 284). این شاعر با توجه به همزمانی او با مؤلف مجمع الخواص از شعرای اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم هجری است