از ’ی ق ن’، یقین دارنده و پندارنده. (ناظم الاطباء). یقین کننده. (غیاث) (آنندراج). بی گمان. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف) (دهار). آوری. بی گمان در امری. باورکرده. گرویده. صاحب یقین. هستو. خستو: نالۀ گرگان خود را موقنم این خران را طعمه ایشان کنم. مولوی. - موقن شدن، یقین کردن. باور داشتن. ایقان و ایمان داشتن: سرّ ما را بیگمان موقن شود زآنکه مؤمن آینۀ مؤمن شود. مولوی. گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم ور فزاید فضل هم موقن شوم. مولوی. - ناموقن، ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی نداشته باشد: خود نگفتم چون در این ناموقنم زآن گره زن این گره را حل کنم. مولوی. گرچه درایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس مؤمنم. مولوی