جدول جو
جدول جو

معنی موصل

موصل
(مُ وَصْ صَ)
نعت مفعولی از توصیل. پیوسته و متصل. (ناظم الاطباء). وصل کرده شده و پیوندکرده شده. (غیاث) (آنندراج) ، پیوندشده. پیوندی. درخت پیوندی. (از یادداشت مؤلف) :
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
میوه و شاخش فراخ و تام برآمد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146).
- موصل کردن، پیوند زدن:
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کردنیلوفر به نسرین.
نظامی.
بار شاخی را موصل می کنی
شاخ دیگر را معطل می کنی.
مولوی.
، استوار: اصل موصل، محکم و بااصل. مؤصل. (آنندراج). محکم. بااصل، حاصل کرده و یافته. با دولت و اقبال. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بدیعی) یکی از صنایع شعری، و آن مرکب بودن بیت یا مصراع است از حروفی که همه آن حروف را در نوشتن به هم توان پیوست، مانند ’من مستمع لعل لب عشق حبیبم’ یا ’من کل فج عمیق’ یا ’من مشتعل عشق علیم چه کنم’ یا بیت زیر ازعنصری:
ستّی پس پشت پشت بستی بستست
پیش پشتی ستی بسی بنشستست.
(ازیادداشت مؤلف).
نزد علمای بدیع، عبارت است از اینکه در سخن منظوم یا منثور هر لفظی که آورند حروف آن پیوسته به یکدیگر باشد در نوشتن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). این صنعت چنان باشدکه شاعر در بیت، کلماتی آرد که حروف آن کلمات در نبشتن از هم گسسته نباشند. مثال از شعر پارسی:
بس که غم عشقت صعب است به تن = بسکهغمعشقتصعبستبتن. (از حدائق السحر ص 64)
لغت نامه دهخدا