مواج و متلاطم و موجدار. (ناظم الاطباء) : نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن با کف راد او چو سرابند هر چهار. سوزنی. خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست بحر است لیک موج زن از گوهر سخاش. خاقانی. خاک منی ̍ ز گوهر تر موج زن چو آب از چشم هر که خاکی و آبیست گوهرش. خاقانی. دریای پرعجایب وز اعراب موج زن از حلّها جزیره و از مکّه معبرش. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 216). وان شدن چون محیط موج زنش عاقبت ماندن آب در دهنش. نظامی. - موج زن شدن، تموج. خیزاب برداشتن. پدید آمدن خیزابه. متلاطم گشتن. متموج شدن: ز خون دلیران به دشت اندرون چو دریا زمین موج زن شد ز خون. فردوسی