مواساه. مواسات. آسایش و راحت و نیکخواهی و خیراندیشی و نیکویی و احسان و غمخواری و شفقت و مهربانی و همدمی و رفاقت و موافقت. (ناظم الاطباء). یاری کردن و رعایت وصلح کردن و غمخواری نمودن (این لفظ در اصل مواسات بوده در استعمال فارسیان تاء آخر افتاده است نظیر مدارا و محابا که در اصل مدارات و محابات بود. ضابطۀ فارسیان است که حرف تاء از ناقص باب مفاعله حذف کنند به سبیل جواز). (از غیاث) (از آنندراج) : من از دنیا مواسایی همی یابم به دین اندر که از دنیا و دین کس را چنین ناید مواسایی. ناصرخسرو. از خفاجه به سر راه معونت یابند وز غزیّه به لب چاه مواسا بینند. خاقانی. فیض کرم کرد مواسای خویش قطره ای افکند ز دریای خویش. نظامی. - مواسا داشتن، همدمی وموافقت داشتن: در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان فشان پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته. خاقانی. - مواسا کردن، شریک گشتن. مساهمت. شرکت کردن: از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل با دهر مدارا کن و با خلق مواسا. ناصرخسرو. بدانچه ما را در دست بود با او بخشش و مواسا کردن. (ترجمه تاریخ قم ص 209)