معلوم گرداندن. شناسانیدن. خبر دادن. آگاه ساختن. مطلع کردن: ترا معلوم گرداند از این دریای ظلمانی که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد. ناصرخسرو. زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید که حال چیست. (کلیله و دمنه). بیان حال و حقیقت کار او ملک را معلوم گردانم. (کلیله و دمنه). ما را معلوم گردان تا آنچه رأی شماست ما بر آن برویم. (سمک عیار). و رجوع به معلوم کردن شود، دانستن. شناختن. کشف کردن: تا به مدتی اندک اندازۀ رای و رویت او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). و رجوع به معلوم کردن شود