جدول جو
جدول جو

معنی مشک

مشک(مَ)
خیک سقایان. (آنندراج). قربه. (منتهی الارب) (نصاب الصبیان). رکوه. قندید. غرب. غاویه. اناب. (منتهی الارب). در پهلوی مشک، و آن اصلاً بمعنی چرم، مخصوصاً چرمی که در آن آب ریزند و سپس بصورت ’مشک اپرزین’ در پهلوی... درآمده بمعنی خیمۀسلطنتی و همین معنی است که در فارسی مشکوی و مشکو شده. (از حاشیۀ برهان چ معین). پوست گوسفند که درست و بدون شکافتن از وسط کنده باشند خواه آن را دباغی کرده یا نکرده باشند و در آن ماست و دوغ و آب و جز آن ریزند. (ناظم الاطباء). راویه. خیک آب. خیک بی موی. خیک. نای مشک. نار مشک. (یادداشت مؤلف) :
سپهبد بفرمود تا مشک آب
پر از باد کردند هم درشتاب.
فردوسی.
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش.
فردوسی.
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید.
فردوسی.
خواجه احمد حسن گفت: از ژاژ خائیدن توبه کردی ؟ گفت ای خداوند مشک و ستور بانی مرا توبه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). در راه بوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163). گفتم بوالفتح بستی را با مشک دیدم سخت نازیبا، ستوربانیست اگر بیند وی را عفو کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165).
مشک پربادی از سر و دل و تن
ریسمانی شوی به یک سوزن.
سنائی.
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا
نثارافشان هر خوان و زکوهاستان هر خانی.
خاقانی.
آب و آتش بزن تو بر تن مشک
خواه از او آب، خواه آتش زن.
خاقانی.
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
تا چه مشک از دیدۀ خود اشک راند.
مولوی.
کشتی چو شکست خواجه را در دریا
مشکی پرباد به ز انبان زرش.
واعظ قزوینی
لغت نامه دهخدا