مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود: چو با رندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی. وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش. فردوسی. چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست. فردوسی. همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند و گردند مست. فردوسی. به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71). مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا. ناصرخسرو. گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند. خاقانی. ، مغرور شدن: چو برگشت از او برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود. ناصرخسرو. باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی مست نگردی مردی. (امثال و حکم دهخدا). - مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. - مست گشته، مست شده. مست. سکران: پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو