جدول جو
جدول جو

معنی مر

مر(مُرر)
تلخ. خلاف حلو. (منتهی الارب). مقابل شیرین. مجازاً به معنی سخت و ناگوار:
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بودتلخ که الحق مر.
نظامی.
کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.
مولوی.
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.
مولوی.
و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودندو خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی).
مولای من است آن عربی زادۀ حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر.
سعدی.
، ناسازگار. بداخم. تلخ رو:
یاد آور زآن ضجیع و ز آن فراش
تا بدین حد بی وفا و مر مباش.
مولوی.
، جمع واژۀ مرّه. رجوع به مرّه شود، بحت. (یادداشت مؤلف). نص. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود:
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.
مولوی.
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر.
مولوی.
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر.
مولوی.
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در.
مولوی.
، در تداول، مر قانون، صریح و ظاهر قانون، بی تأویلی و بی مسامحه و ارفاقی بالتمام مطابق صورت قانون. (یادداشت مؤلف). نص قانون. رجوع به معنی قبلی شود. رجوع به معنی اول شود، کلام بد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا