کخ است و آن علفی باشد که در آب روید و تیزی دارد بر سر آن مانند پشم چیزی جمع شده و آن را داخل آهک رسیده کنند و در حوضها بکار برند واز آن علف حصیر بافند و در خراسان با آن خربزه آونگ کنند و در هندوستان به خورد فیل دهند. (برهان). بردی. پیزر. پاپیروس. گیاهی است که بدان بوریا بافند و آن برکنارۀ آبها روید. (غیاث). دخ. دوخ. لویی. کرک (در لهجۀ قزوین). جگن. گیاهی است در آب روید و سرش چون پشم خوشه دارد و گستردنی بافند: گفتی که بترسد ز همه خلق سنائی پاسخ شنو ار چند نه ای درخور پاسخ آن مست ز مستی بترسد نه ز مردی ورنه بخرد نیزۀ خطی شمرد لخ. سنائی. جوالح، آنچه از سرهای نی و لخ هوا گیرد چون ذره و مانند آن. (منتهی الارب). عنقر (ع ق / ق ) ،... لخ مادامی که سپید باشد یا عام است یا بیخ لخ و بیخ هر چیزی. (منتهی الارب) کزنفون مورخ (از لشکریان کورش) قسمتی را که دارای 24 نفر یا کمتر بوده لخ یا لخاژ مینامد. این دو لفظ یونانی است. (ایران باستان ج 1 ص 351)