بالاپوش و فرجی باشد. (برهان). ظاهراً نوعی است از قبا. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: فرجی یعنی جامه ای که پیش آن دریده باشد و به معنی جبه و خرقه نیز استعمال میشود چنانکه مولوی گفته: صوفیی بدرید جبه از حرج وز دریدن پیشش آمد صد فرج کرد نام آن دریده فرجی این لقب شد فاش زان مرد نجی. و اثیر اومانی گفته به معنی دریده: چو غنچه ها شکمش را کند لباچه قضا. (آنندراج). و به معنی جبه و خرقه نیز استعمال میشود. جامۀ پیش باز: مختار در وقت بانگ کرد که دواچه و لباچه بیارید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید و چنان نمود که رنجورم. (ترجمه طبری بلعمی). زید از تو لباچه ای نمی یابد تا پیرهنی ز عمرو نستانی. ناصرخسرو. چون شیخ از نشابور به میهنه آمد لباچۀ صوف سبز از آن خویش به شیخ بونصر داد. (اسرارالتوحید ص 109). یکی از آتش جور سپهر بازم خر که از تجاسر آن همچو دیگ میجوشم عجب مدار که امروز مر مرا دیده ست در آن لباچه که تشریف داده ای دوشم ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد که عشوه ای بخرم وان لباچه بفروشم. انوری. کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد. خاقانی. و گررسولان و پیکان بیگانه بر خوان حاضر بودی قبا و موزه و رانین پوشید و اگر نه لباچهاء ملمع. (تاریخ طبرستان). صبح است رومی کله سبز بر سرش شب هندوی لباچۀ گلریز در برش. بدر جاجرمی حلقه ای از ریسمان که بر لب اسب و خر بدفعل نهند و پیچند. لباشه. لبیشه. لویشه. لبیشن. لواشه. لباشن. رجوع به هر یک از این مدخلها شود: لبش از هجو در لباچه کشم تا بخندند از او اولواالالباب. سوزنی